وبلاگ بیچاره ۱۵ ساله شد و بازم خاک خورد. دیگه سراغش رو هم بیشتر از یکی دو نفر نمیگیرن!
واقعا نوشتن سخت شده. دیدم برای نوشتن چه موضوعی بهتر از اینکه چرا نوشتن سخت شده. کلا که من هیچ وقت آدم زرنگی در نوشتن نبودهام. این وبلاگ هم پره از نوشتههای این طوری که یه مدتی ننوشتهام و باز میخوام بنویسم و روز از نو روزی از نو!
ولی فقط من نیستم، وبلاگستان فارسی (یا حداقل اون بخشی که من میخونم) به شدت سوت و کور شده. دیگه وقتی آیدای پیادهرو وبلاگش رو ببنده من چی بنویسم؟ خود همین سوت و کور بودن کلی از انگیزه آدم کم میکنه.
یکی دیگه بزرگ شدن سپهره. شاید این رو قبلا هم نوشته باشم. از یه زمانی وبلاگم تبدیل شد به تجربههای مادری. و میدونم که خیلیها هنوز هم برای خوندن اونا میان اینجا، اما نوشتن از بدخوابی بچه سه ماهه یا حتی غذا خوردن بچه ۱ ساله خیلی فرق داره با نوشتن از بچه ۵ ساله و بزرگتر که شخصیت خودش رو داره که هر چقدر بیشتر و بیشتر از تو مستقل میشه.
اما خودم هم از وقتی سپهر طولانیتر مدرسه میره دارم سعی میکنم که دنبال کار بگردم و برای مصاحبه آماده بشم. ولی خب با این همه وقفه طولانی دوباره سر درس نشستن برای خودم هم آسون نیست. و نوشتن ازش از اون هم سختتر!
اعظم ازم پرسید که اصلا چرا هنوز دلم میخواد وبلاگ مینویسم. چندین بار همینجا راجع به این موضوع نوشتهام ولی این بار هم فکر کردن بهش خوب بود. به بهترین نتیجهای که رسیدم اینه که دوست دارم در فضای آنلاین حضور داشته باشم. درسته که این روزها این فضا بیشتر در فیسبوک و اینستاگرم و حتی شاید بیشتر از اون در تلگرام فعاله ولی هنوز وبلاگ به خاطر بایگانی شدن و قابل جستجو بودنش بیشتر مورد علاقه منه.
مبارکه پانزده سالگی!
ما خواننده ها شرمنده شما وبلاگ نویسان عزیز هستیم. ولی من شخصا تمام نوشته هات رو از وقتی با وبلاگت آشنا شدم خوندم. البته به قول خودت از وقتی سپهر اومده بیشتر راجع به اون مینویسی و من چون دوتا بچه هام از سپهر بزرگتر هستن خیلی نمیتونم از تجربیاتت استفاده کنم. ولی چون نوشتنتو دوست دارم به هر صورت میخونم.
البته قبول دارم که وجود خواننده ها انگیزه بهتری برای نوشتن به وبلاگ نویسها میده ولی جدای از اون من فکر میکنم نوشتن خیلی چیز خوبیه حتی اگه خواننده ای نباشه. یه جورایی مثل نوشتن خاطرات میمونه که قدیما بیشتر مد بود. من خودم وبلاگ ندارم ولی هر از گاهی به بهانه ای مینویسم و این خیلی حس خوبیه.
سلام.من ساکن ایران هستم،ازدواج نکردم،رشته تحصیلی و شرایط کاری من هم کاملا با شما متفاوته.ولی هرچند وقت به اینجا سر میزنم چون اولا میبینم راجع به همه چیز دقیق فکر میکنی و نه طوطیوار و من از این خوشم میاد.ثانیا همیشه دوست دارم قبل از تجربه مراحل زندگی حرفهای بقیه رو بشنوم.و دلیل دیگه هم اینکه لازم نیست شرایطمون کامل مثل هم باشه تا حرف هم رو بفهمیم.اینکه میبینم دختری از ایران و با شرایط خودم الان مثل من نیست اتفاقا برام جالبه.بعضی چیزها هم به خاطر تغییر زمانه داره اینجا عوض میشه و شبیه شرایط شما میشه.مثلا من با اینکه ایران هستم و دسترسیم به خانوادم آسون تره و فکر میکنم بهشون اندازه کافی سر میزنم گاهی میبینم مادر و پدر دوست دارن بیشتر پیششون باشیم.اگرچه چیزی نمیگن.خیلی سعی کردم و اصلا دلیل انتخاب رشته تجربی هم همین بود که ایران بمونم.دلم میخواد بدونم شما که پیش پدر و مادرتون نیستین این مشکل رو چجوری حل میکنید؟
بنویسید
ما نوشته هاتون رو دوست داریم.
منم به عنوان كسي كه هم نوشته هاتو دوست دارم هم خودت رو
با نظر همه ي دوستان موافقم قلم شيوا وساده ات براي من دوست داشتني هست و مهمتر از همه توش نا اميدي و نصيحت كردن ديگران رو به قالب خودت در نمي ياري كه اين خودش ادم رو تشويق ميكنه كه بيشتر بخونه بشرط اينكه بيشتر بنويسي
ازيتا