Monthly Archives: March 2016

بابا

IMG_1682

یک سال گذشت و در این یک سال بارها و بارها سعی کردم که چیزی بنویسم ولی نتونستم. فردا یک سال می‌گذره از روزی که بابام رو از دست دادم. همین، همین یه جمله نوشتنش سخت بود. وگرنه راجع به اینکه چقدر غم بزرگیه برام، اینکه چقدر دوستش داشتم، چقدر دوست داشتم سپهر هم بشناستش و اونقدری که من ازش چیز یاد گرفتم یاد بگیره، اینکه هنوز باورم نمی‌شه، اینا نوشتنش کاری نداره.

یک سال و نیم پیش بود که بابام یه مشکلاتی پیدا کرده بود که بعد معلوم شد سرطانی بوده که ۹ سال پیش فهمیده بوده داره و حالا به غدد لنفاوی رسیده بود. روزهای خیلی سختی بود پر از اضطراب و گریه و نگرانی. پویا فوری رفت ایران. و بابا بیمارستان بستری شد. بعدش من و سپهر رفتیم. رفت و آمد بین بیمارستان و خونه و نگران سپهر و بابام بودن سخت بود ولی آخرش با امید برگشتم. هفته آخر بابا از پس کلی مشکلات بر اومد و مرخص شد. روحیه‌اش خوب بود. شبا ۴ نفری شام می‌خوردیم و سپهر بلبل زبونی می‌کرد. ما برگشتیم و پویا رفت. مدرسه سپهر رو تمام وقت کردیم و دوباره این بار من تنها رفتم. این بار باز بابا بیمارستان بود و امیدهامون کمرنگ شده بود. ۱۰ روز بعد همه چی تموم شد.

هنوز که هنوزه یهو وسط روز یادم به روزهای بیمارستان میفته. به اون روزهای سخت آخرش و فکر می‌کنم که چرا باید خاطراتم رو اون روزها پر کنه به جای همه روزهای سی و چند سال قبل ولی خوشحالم که رفتم و بودم. با اینکه خیلی از ساعت‌ها خواب بود ولی ساعت‌ها هم حرف زدیم. من براش کتاب می‌خوندم و کلی برام تعریف می‌کرد. از مثبت‌بودنش نسبت به دیگران و زندگی حیرت می‌کردم و شاید تونستم بهش بگم که چقدر برام مهم بود.

اینو هم باید حتما بگم که در این مدت که طولانی‌تر ایران بودم بعد از سال‌های زیاد دوباره مقداری با مردم برخورد داشتم. سوار تاکسی می‌شدم و خرید می‌کردم و با دکترها و پرستارها و همسایه‌ها حرف می‌زدم. فامیل‌ و دوست‌ها رو مدت زمان بیشتری مخصوصا تو مراسم‌های بعد از ختم دیدم. هرچقدر که می‌تونم از فضایی که مخصوصا در بیمارستان دیدم شاکی باشم ولی مبهوت لطف و مهربونی و از خود گذشتگی فامیل و آشنایان و دوستان شدم. چه در مدتی که ما بودیم چه نبودیم، نوبتی یکی از فامیل‌ها شیراز می‌اومدن و کمک ما بودند. یکی از آشناها با مهربونی سپهر رو نگه می‌داشتند و انقدر سپهر عاشقشون شده بود که از صبح بلند می‌شد و می‌گفت پس کی منو می‌بری. بهش می‌گفتم الان صبح خیلی زوده شاید خواب باشن. سپهر هم بهشون گفته بود شما هر وقت از خواب پاشدین به مامانم زنگ بزنین که من بیام که هی مامانم نگه شما خوابین! پسر دوست و همکار بابام که پزشک بود و مرتب به ما سر می‌زد (حتی شبی که عقد کرده بود). و یکی از دانشجوهای سابق بابام که اصلا زبونم کوتاهه که بخوام بگم چطوری برای بابام پسری کردن. شب‌ها که اونجا می‌خوابیدن و کمک فکری و روحی که برای ما بودن. و بقیه دوستا و اشناها که خرید می‌کردن و غذا می‌اوردن و کنارمون بودن.

در مراسم هم که من و مامانم و پویا نه توانایی روحی و نه آشنایی با رسم و رسوم و قواعد رو داشتیم همون ساعت اول صبح، همکارهای بابا و فامیل‌ها اومدن و همه کار، واقعا همه کار رو کردن که هنوز هم فکر کردن بهش برام سختی اون روزها رو صدها بار آسون‌تر می‌کنه.

همه کسایی که منو می‌شناسن می‌دونن که چقدر از جمله‌های من همیشه با این شروع می‌شه که «بابام …» تو این یک سال گفتن این جمله سخت بود، که بخوام کنارش بگذارم «بابام خدا بیامرز…» ولی تصمیم گرفتم که اینو نگم دیگه. شاید پررویی منه ولی بابام برای من همیشه بابام خواهد بود. و ازش بازم تعریف خواهم کرد. هم برای خودم و هم برای سپهر و هم برای شما.