دو سال گذشت. زمان خیلی عجیبه. خوشترین لحظهها رو از یادت میبره و بدترین لحظهها رو یه خاطره دور میکنه.
- نگاه آدم به پدر مادرش فکر کنم یکی از پر تناقضترین چیزا باشه. پر از وابستگی و عشق و حرص و غر و نگرانی و غرور و …. ولی حتی وسط عصبانیبودنهای دوران نوجوونی برای من بابام نزدیک به کامل بوده.
- میدونستم که مادرش رو ۷ سالگی و پدرش رو ۲۱ سالگی از دست داده. میدونستم که درس خون بوده و شاگرد اول و همه نداشتنها رو با درس خوندن جبران کرده. همیشه برام تعریف میکرد که وقتی برای اولین بار میاومده آمریکا تو هواپیما کنارش یه پیرمرده با پسرش نشسته بودن. از بابام میپرسن که کجا میری و اینا و بابام میگه که دارم میرم درس بخونم. پیرمرده برمیگرده به بابام میگه تو با این انگلیسی بد حرف زدنت هیچی نمیشی. پسره کلی سرخ و سفید میشه که بابام گوشش سنگینه و ناراحت نشو و اینا. ولی اولین جلسه درس که میره سر کلاس دفترش رو که باز میکنه خط اول رو هنوز ننوشته نصف کلاس رفته بوده و هیچی نفهمیده بوده. میگفت همین طور صدای پیرمرده تو گوشم تکرار میشد که تو هیچی نمیشی. از اون روز دیکشنری و کتاب درسی رو ورمیداشته و از صبح تا شب تو کتابخونه درس میخونده. ۳۸ سالم شده و تازه بعد از این همه سال دارم میفهمم که درس این داستان شاگرد اول شدن نبود. اون قسمتی بود که کوتاه نیای.
- خیلی اطلاعات عمومیاش خوب بود. از بچگی به فیزیک علاقه داشت مخصوصا نجوم ولی نشده بود فیزیک بخونه و بیشتر شیمیدان بود. ولی خوره اخبار علمی بود. بعدها برام تعریف کرد که بچه که بوده ستون علمی اطلاعات رو میبریده و تو دفتر میچسبونده. اخبار علمی فرهنگی تو خونه ما جزو برنامه روزانه بود. کلی آزمایش انجام میدادیم تو خونه. کریستال درست میکردیم. وقتی تو حیاط عقرب پیدا کرده بود گذاشت تو شیشه الکل و من بردم دادم آزمایشگاه مدرسه. لوبیا میکاشتیم. تخم پروانه رو با برگش گذاشته بود تو شیشه تا ما همه مراحل کرم و پیله و پروانه رو ببینیم. موقع نشستن آپولو رو ماه دانشجو بوده و بعدش رفته بود ناسا و کلی اسلاید خریده بود و هر از مدتی پروژکتور رو هوا میکرد و مینشستیم عکسای آپولو و آقای نیل آرمسترانگ رو با توضیحات کامل تماشا میکردیم.
- همیشه میدونست تک تک چیزایی که تو آزمایش خونها هست چی هست ومقدار نرمالش چیه ومعنی بالا پایین بودنش چیه. و البته علاقهمند به اخبار به طور کلی. هرروز کله سحر پا میشد بی.بی.سی فارسی رو روشن میکرد و ظرفها رو میشست. این اخلاق اعتیاد به اخبار رو البته میتونم با افتخار بگم که منم ۱۰۰ درصد ارث بردهام :))
- علاقه هنریش عکاسی بود. زمان دانشجویی تو آمریکا برای خودش دوربین خریده بوده و کلاس مکاتبهای عکاسی ثبتنام کرده بود. خیلی عکاسی میکرد و نسبت به چاپش هم حساس بود. یادمه بچگی با هم میرفتیم مغازه نمایندگی کداک که همیشه به بابای من میگفت مهندس. و من تعجب میکردم که چرا بهت میگه مهندس. میگفت خب چون از زمانی که مهندس بودم منو میشناخته :) این قسمت علاقه و استعداد عکاسی رو پویا همهاش رو صاحب شده.
- و البته علاقه به تکنولوژی و مخصوصا کامپیوتر. اینارو پویا باید یه موقع بنویسه. از کمودور ۶۴ و کامپیوتر بعدی که اصلا یادم نمیاد اسمش چی بود. هم خیلیدوست داشت ما برنامه نویسی یاد بگیریم هم خودش همش در فکر این بود که چه استفادههایی برای کارهاش میتونه بکنه. مثلا یادمه اسلاید رو رو کامپیوتر با رنگهای نگاتیو درست میکرد و بعد با دوربین از صفحه کامپیوتر عکس میگرفت تا بتونه نمودارهاش رو با پروژکتور نشون بده.
- با اینکه خیلی آدم اجتماعی حساب نمیشد به تشکیل دادن و عضو گروههای اجتماعی شدن و کارهای گروهی کردن خیلی اعتقاد داشت. این یک قسمت شخصیتش برای من کمرنگ بود تو دوران بچگی. و شاید بگم بیشترش رو بعد از فوت کردنش فهمیدم. خیلی گذرا تعریف کرده بود که زمان دانشجویی تو آمریکا گروه دانشجوهای ایرانی داشتن و حتی آدم دعوت میکردن که براشون حرف بزنه. یا راهنمایی که بودم به مناسبت ۴۰امین سال ورودشون به دانشگاه با گروه همکلاسیهای دوران لیسانسشون رفتیم اصفهان که خیلی خوش گذشت. و اون گروه همکلاسیهاشون تا سالهای بعد (یا شاید هنوز هم) با هم دوره داشتن. این دفعه که ایران بودیم بابای علیرضا بهم گفتن که بابام دوست داشته که یه گروه بازنشتگان هم درست کنه. شاید چون خودم به این جور فعالیتهای گروهی خیلی علاقه داشتم (شورای صنفی و انجمن فارغالتحصیلان و اینا) دوست دارم فکر کنم که این هم اشتراک من با بابام بوده.
- حالا که ۵۰امین سالگرد فروغ هم بود و خیلی راجع بهش حرف شد این خاطره رو هم بگم که دبیرستانی که بودم فهمیدم که یه مجموعه نسبتا کامل از کاراش چاپ شده. یه بار که میرفت تهران بهش گفتم برام بخره. یه کم شوخی و جدی گفت که فروغ که این حرفا رو راجع بهش میزنن و اینا. یادم نمیاد که بحثی کردم یا نه. چیزی نبود که نظر من راجع بهش بخواد عوض بشه ولی خب بابام اهل شعر خوندن خیلی نبود و همیشه کلا سر به سرم میگذاشت. وقتی از تهران برگشت کتاب رو برام خریده بود. تنها بار نبود اینه که راجع به خیلی چیزا هنوز نمیدونم که شاید نظر خودش چیز دیگهای بود و با حرفای رایج با ما شوخی میکرد یا اینکه با وجود مخالفتش همیشه علائق ما رو حمایت میکرد.