‌باغچه کوچک ما

من برعکس مامانم اصلا هیچی از گل و گل‌کاری سرم نمی‌شه. یعنی همیشه دوست داشته‌ام ولی هیچ‌وقت توش خوب نبوده‌ام. ولی خیلی خوشحال بودم که اینجا یه حیاط نقلی داریم. وقتی که اومدیم فکر کنم به خاطر اینکه تا مدتی که خونه بیاد دست ما هیچ‌کی به حیاط نرسیده بود اوضاعش زیاد خوب نبود. گل‌ها همه پژمرده بودن و درخت لیمو هم برگ‌هاش زرد شده.

منم که گفتم هیچی بلد نیستم یه مقدار تو اینترنت گشتم ولی بازم خیلی چیزی دستگیرم نشده. دیگه دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم یه روز در میون آب بدم بهشون. بعد هم یه بار یه کود ارگانیک (که ظاهرا از اضافات ماهی پاک‌کنی درست شده!) که تو خونه بود درست کردم  و ریختم پای همه‌شون. به نظر میاد برای گل‌ها نتیجه داده. رزها همه دارن گل می‌دن. به جز این‌ یکی که از اول یه چند تا گل داشت:

بقیه همه از وقتی ما اومدیم گل دادن:

ولی خب درخت لیمو هنوز اوضاعش خوب نیست و برگاش زرده. بابام گفته که درختا دیرتر جواب می‌دن چون بیشتر غذاشون رو ذخیره می‌کنن. امیدوارم ولی زنده بشه باز.

کلا ولی مشکلم اینه که چه جوری بفهمم کی و چقدر باید بهشون آب بدم. هرروز؟ یک روز در میون یا مثلا هفته‌ای یک‌بار؟ حتی بلد نیستم که گل‌های رز رو باید بچینم یا نه؟ بعضی‌هاش شاخه‌های خیلی دراز شده‌ان و بد قیافه. اونا رو می‌کنم که شاید بعدی از پایینش در بیاد.

خوبی بچه اینه که در حد نیازهای اساسی‌اش معمولا خودش یه چیزایی رو اعلام می‌کنه از همون اول. گشنه و خسته که هست گریه می‌کنه. تازه دکتر هم یه عدد کلی هر دوساعت یه بار شیر دادن رو می‌گه. دیگه اگه از گریه‌های بچه آدم چیزی حالیش نشه همون رو پیروی می‌کنه دیگه. کاش این گل‌ها هم یه زبونی داشتن.

Nursemaid’s Elbow

دیروز رفته بودیم خرید. سپهر با علیرضا بود و مثل همیشه که از خرید خوشش نمی‌آد داشت سعی می‌کرد این ور اون ور بره. بعد یه بار دستش رو محکم کشیده بوده که بره به یه چیزی دست بزنه و یهو دستش درد گرفته بود و شروع کرده بود به گریه کردن. علیرضا خیلی نگران شده بود و می‌گفت بریم دکتر. من فکر می‌کردم که نیافتاده که دستش بشکنه. گفتم صبر کنیم اگه خوب نشد بعدتر می‌ریم. بعد ولی معلوم بود دستش ناراحته. هی می‌گفت دستو بشوریم، دستو بشوریم. دو بار بردمش دستش رو زیر آب گرفتم ولی باز هی می‌گفت دستو بشوریم. فکر کنم دست کثیف و دستی که درد می‌کنه رو فرقش رو نمی‌تونست بگه!

بعد اومدیم خونه براش میوه گذاشتم تو بشقاب که بخوره. می‌اومد با دست راستش برداره گریه می‌کرد. دیگه زنگ زدم به دکترش. تا گفتم چه اتفاقی افتاده گفت آره می‌دونم چی‌ شده و راحت درست می‌شه. گفت دستش رو برگردونین طوری که کف دستش رو به بالا باشه و بعد خم کنین. ولی ما که کردیم انقدر سپهر گریه کرد که نفسش بند اومد. دیگه دکترش گفت پس من زنگ می‌زنم به اورژانس شما برین اونجا. تو راه براش آهنگ‌های همیشگیش رو گذاشتیم آروم می‌شد ولی یهو می‌زد زیر گریه. دیگه به اورژانس که رسیدیم پشت هم گریه می‌کرد. فکر کنم یه کم هم ترسیده بود. اونجا تو همون اتاق تشخیص اولیه دکتر اومد و همون‌کاری که دکترقبلی گفته بود رو انجام داد و گفت آره صدای جا افتادنش رو هم شنیدم و درست شد. اصلا از قیافه سپهر هم معلوم بود که درست شده. با اینکه هنوز یه کم ترسیده بود ولی فوری دست راستش رو اورد بالا. دیگه گفتند یه کم صبر کنین تا مطمئن بشیم همه چیز خوبه. که خوشبختانه سپهر دوباره سرحال شده بود و انگار نه انگار و باز مشغول شیطونی شده بود. دکتره توضیح داد برامون که تو بچه‌ها هنوز  لیگامنت‌هایی که مفاصلش رو حمایت می‌کنه قوی نشده و اگه یهو دست بچه کشیده بشه یه کمی از جاش جابه جا می‌شه. اصلا اسمش هم هست nursemaid’s elbow یا babysitter’s elbow. خیلی چیز معمولیه ظاهرا ولی باید موقع دست بچه رو گرفتن یا تاب دادنش با دست مخصوصا قبل از سه سالگی خیلی دقت کرد.

خونه خودمون

گفته بودم که در حال خونه خریدن هستیم. بالاخره همه اون خوان‌های رستم رد شد و ما برای اولین بار صاحب خونه خودمون شدیم. (البته خب اگه وام رو در نظر بگیری خونه قسمت عمده‌اش مال بانکه تا مال ما!).

خونه رو خیلی دوست دارم. خیلی از چیزایی که همیشه در آرزوی من از خونه بوده رو داره. کابینت‌های سفید با یخچال و گاز استیل. یه قسمت نشیمن(؟) که وصله به آشپزخونه که می‌شه یه میز کوچیک گذاشت برای غذا خوردن خودمون. یه حیاط کوچیک که توش گل‌های رز داره و یه درخت لیمو، یه پنجره جلوی سینک که رو به حیاط باز می‌شه و می‌شه کنارش گلدون‌های کوچیک گذاشت. نزدیکمون هم یه مرکز خرید با کلی مغازه و رستوران و سینما هست و در کل محله‌اش رو هم دوست دارم.

سه تا اتاق خواب داریم که طبقه دوم هستند. یکی اتاق خودمون، یکی برای سپهر و یکی هم محل کار. البته من ترجیح می‌دادم که اتاق سوم یه طوری باشه که هم بتونیم میز بگذاریم و توش اگه خواستیم کار کنیم و هم اینکه جا داشته باشه برای مهمون. چون خب خیلی از دوستامون دور از ما هستند و امیدواریم زیاد بیان پیش ما بمونن. بابا مامان‌هامون هم هستند که هر از گاهی بیان پیشمون. ولی االان اتاق سومی دور تا دورش کتاب‌خونه و میز و کشو داره که مخصوص اون اتاق ساخته‌ شده. و خب حیفمون اومد که بکنیمشون. اینه که الان جا برای مهمون خیلی کم شده ولی عوضش یه اتاق کار خوب با یه عالم جای کتاب و کشو داریم که قراره مرتب باشیم و یه سر و سامونی به کاغذها و کتابامون بدیم.

اتاق سپهر هم یه کمی کوچیکه. برای الانش خوبه و شاید تا دبستان. ولی برای دبیرستان که بخواد تخت بزرگ‌ داشته باشه و میز و کتاب‌خونه تو اتاقش باشه احتمالا جا کم باشه. که خب شاید هم تا اون موقع بریم جای بزرگ‌تر. اتاق خودمون سایزش خیلی خوبه. یه پنجره بزرگ داره که منظره کوه‌ و جنگل رو داره. صبح هم آفتاب خوبی توش میاد که البته آدم رو از خواب بیدار می‌کنه ولی به هر حال که ما به خاطر سپهر نمی‌تونیم زیاد بخوابیم! و دلمون هنوز نیومده پرده‌هاش رو بکشیم.

ولی مهم‌ترین معضل این خونه برای من همین دو طبقه بودن خونه است. سپهر از همون روز اول که پله‌ها رو دید با ذوق و شوق گفت پله، پله. و بدو بدو رفت بالا. الان هم هر روز کار من همینه که صدبار دنبالش برم بالا و پایین. البته به زودی از این درهای میله‌ای می‌گیریم که جلوی پله‌ها وصل کنیم که نتونه بره بالا و پایین. تا حالا کلی تحقیق کرده‌ام ولی هنوز چیزی که مناسب باشه پیدا نکرده‌ام. شاید یه پست جدا راجع به اون بنویسم. کلا هم هنوز عادت ندارم. لپ‌تاپ رو می‌آرم پایین یهو می‌بینم شارژش داره تموم می‌شه باید برم بالا سیمش رو بیارم بالا. می‌رم شب بخوابم می‌بینم تلفنم پایین مونده. سپهر خب اسباب‌بازی‌هاش تو اتاقش بالاست ولی بیشتر روز پایین هستیم، باید هر روز صبح یه سری رو انتخاب کنم و با خودم بیارم پایین. خلاصه یا باید سپهر بزرگ بشه یا اینکه ما کم‌کم عادت می‌کنیم. شما اگه تجربه‌ای برای زندگی تو خونه چند طبقه مخصوصا با بچه دارین بگین حتما.

هاپو یا dog

امروز رفته بودیم بیرون. دم یه مغازه‌ای یک سگی نشسته بود. سپهر با خوشحالی می‌گه هاپو، هاپو. بعد کسایی که تو مغازه بودند که احتمالا صاحب سگه هم بودن بهش خندیدن. سپهر هم باز اشاره می‌کنه به سگه و به اونا می‌گه هاپو، هاپو. بعد نمی‌دونم احساس کرد اونا نمی‌فهمن یا چی. شروع کرده می‌گه dog، dog.

وب‌لاگ و مهاجرت

معصومه ناصری امروز وب‌لاگش رو بازنشسته کرد. نمی‌دونم چرا. نمی‌دونم در کل، وب لاگستان چقدر فعاله. وب‌لاگ‌هایی که من می‌خونده‌ام که حسابی سوت و کور شده‌اند.

به اعظم می‌گم چرا نمی‌نویسی. می‌گه تو ایران می‌تونسته هرروز بنویسه. از راننده تاکسی و از خانومه که تو خیابون راه می‌رفته. ولی اینجا نه. می‌فهمم چی می‌گه و خودم هم خیلی وقتا این حس رو دارم. یه مقدارش البته به خاطر اینه که وقتی نیستی و دوباره برمی‌گردی اتفاق‌ها و چیزا جالبند. شاید اگه تا همین الان ایران زندگی کرده بودیم دیگه اونا هم جالب و قابل نوشتن نبود.

ولی در کل احساس می‌کنم مهاجرت مثل خیلی از جنبه‌های دیگه زندگی، وب‌لاگ نویسی  رو  هم نه اینجایی نه اونجایی کرده. داریم خارج از ایران زندگی می‌کنیم، به زبانی غیر از فارسی کتاب می‌خونیم و اخبار می‌شنویم ولی می‌خوایم به زبان فارسی و برای کسایی که وجه مشترکمون هم‌چنان ایرانه بنویسیم.

نجیه یه بار خوب نوشته بود که وقتی تو ایران زندگی می‌کنه اتفاقات خوب و بد اطرافش براش مهم‌اند. تا حد زیادی باهاش موافقم. شاید آدم هیچ وقت هیچ جای دنیا به اندازه کشور خودش جزو جامعه نشه و به همین خاطر اتفاق‌های کوچیک و بزرگش براش به اون اندازه مهم نشن. ولی به هر حال وقتی طولانی اینجا زندگی می‌کنی جنبه‌هایی از زندگی اینجا هم برات مهم می‌شن. مثلا درسته که شاید هنوز هم عید برات حال و هوای دیگه‌ای داشته باشه ولی به هرحال وقتی موقع کریسمس همه شهرتون رو تزیین می‌کنن و همه تو مغازه‌ها خرید می‌کنن و … به هر حال کریسمس هم برای تو مهم می‌شه.

و البته آدم‌های مختلف بسته به شخصیتشون به درجه‌های مختلفی سعی می‌کنن به جامعه جدید نزدیک بشن. کسایی هستند که سال‌های سال یه جا زندگی می‌کنن و شهروند هم می‌شن ولی نمی‌رن رای بدن و اصلا نمی‌دونند کی رای‌گیریه. یا نه برعکس دیگه اصلا اخبار ایران رو نگاه هم نمی‌کنند. کسایی که هیچ غذای دیگه‌ای غیر از ایرانی بهشون نمی‌چسبه. کسایی که با اینکه درس می‌خونند و زبون کشوری که توش زندگی می‌کنند رو قاعدتا خوب بلدند ولی هنوز کتاب فارسی فقط می‌خونند و فیلم ایرانی می‌بینند. و هزار مورد دیگه.

ولی هر درجه‌ای هم که اتفاقات اینجا برامون جالب و مهم بشن باز هم در یه مرحله دیگه تردید می‌کنیم تو نوشتنشون برای اینکه فکر نمی‌کنیم که برای کسی که می‌خونه مهم هست یا نه. اگه من از کتاب جدیدی که خونده‌ام بنویسم برای چند درصد از خواننده‌های اینجا جالب خواهد بود؟ تو ایران مخصوصا تهران‌نشین‌ها اگه رستورانی برن که خیلی خوششون بیاد  راجع بهش می‌نویسند. و حتی منی که اینجام می‌خونم و برام جالبه. یا قبلا رفته‌ام و می‌دونم کجاست یا اگه نه با خودم می‌گم رفتم ایران برم. ولی اگه من از یه رستوران سن‌دیه‌گو بنویسم برای کی‌ جالب خواهد بود؟ سارا داره برای پسرش که می‌خواد بره کلاس اول دنبال مدرسه می‌گرده و گرچه که مسائلی که بهش توجه می‌کنه تا حد زیادی مشترکه با هرجای دیگه‌ای ولی اسم مدرسه‌ها رو هم با نظرشو راجع بهشون می‌نویسه چون می‌دونه که به درد خیلی‌ها خواهد خورد. ولی مثلا من وقتی از محله‌های مختلف اینجا وقتی دنبال خونه می‌گشتیم بنویسم اسم اوردن فایده‌ای نداره چون فوقش دو نفر براشون آشنا باشه.