فکر نکنین حرف زدن بچه همهاش بامزگیه. دیروز این پسر ما بعد از این که چراغ راهنمایی رو نشون داده و پرسیده چیه؟ و من بهش گفتم چراغ سبز شده دیگه میتونیم بریم، تمام مسیر ۲۰ دقیقهای رو پشت سر هم و بدون وقفه تکرار کرد سبزی، سبزی، سبزی!
فکر نکنین حرف زدن بچه همهاش بامزگیه. دیروز این پسر ما بعد از این که چراغ راهنمایی رو نشون داده و پرسیده چیه؟ و من بهش گفتم چراغ سبز شده دیگه میتونیم بریم، تمام مسیر ۲۰ دقیقهای رو پشت سر هم و بدون وقفه تکرار کرد سبزی، سبزی، سبزی!
دیگه تا مدتها فکر کنم پیشرفتهای سپهر بیشترش حرف زدنی باشه.
– اگه اسم «ددر» بیاد میره طرف در و کفشش میاره و میگه بیپوشم بیپوشم. و کفشهای منم میاره و میگه «کپش مامانی».
– دو سه روز پیش برای اولین بار اسم خودش رو درست گفت. قبلا «س» اولش رو نمیگفت و میگفت «ئِپهر». ولی یهو گفت «سپهر» و خودش هم کلی ذوق کرد و حالا همش میگه «سپهرِ مامانی»، «سپهر بابایی»، «سپهر کوچولو»، «سپهر مموش»!
– تازگی یاد گرفته و یه چیزی میگه شبیه «کودوم». ولی در واقع میخواد بگه خودم. سر آیفون و کامپیوتر که میره من بهش میگم نه اینا مال مامانه، برو با اسباببازی خودت بازی کن. حالا هی میگه خودم.
– بعضی وقتا میره سراغ کتابهای ما و میاره که من بخونم. بعد من ورقش میزدم و میگفتم ببین این هیچی عکس نداره. کتابهای خودت رو بیار برات بخونم. حالا که این کتابهای ما رو مییاره میگه عکس عکس. من اول میفهمیدم یه ربطی به حرف من داره ولی نمیفهمیدم که خودش چی فهمیده از حرف من. حالا تازگی کشف کردهام که منظورش اینه که ورق بزن کتابه رو.
– کلمه «میخوام» رو حسابی خوب یاد گرفته. دستش که به چیزی نمیرسه فوری میگه میخوام میخوام (با تشدید فراوان روی خ) اگه چیزی هم دست من باشه (معمولا در مورد قاشق غذا) که میخواد خودش بگیره میگه «دستم».
– این یکی شاید برای شما بیمزه باشه ولی خودم و علیرضا با این یه مورد از همه بیشتر کیف کردیم. امروز و دیروز هر بار بعد از یه مدت تمرکز! و انجام علمیات مربوطه! برگشته میگه «عوض».
یکی از چیزایی که تو تربیت بچه خیلی میگن داشتن روتینه. بعد از یه مدتی بچهداری هم واقعا آدم میبینه که چقدر عادت چیز مهمیه. البته این که بچهها این روتین رو یاد میگیرن توش شکی نیست ولی اینکه اون نتیجهای که آدم میخواد بده یا نه، یه حرف دیگهاست.
مثلا روتین شبهای ما با سپهر اینه که بعد از شام، دست و صورتش رو یه کم تمیز میکنیم و مسواک میزنیم. بعد میره حموم. بعد از حموم پوشک شب و لباس خواب میپوشه. بعد در حالی که دراز کشیده علیرضا براش کتاب میخونه. بعد چراغ رو خاموش میکنیم و من بهش شیر میدم و بعد شببهخیر میگم و من میرم و علیرضا میخوابونتش.
دیگه حسابی این روتین رو یاد گرفته و شامش که تموم میشه بدو بدو میدوه جلوی دستشویی. ولی حالا اگه نخوایم ببریمش حموم مثلا وقتی که سرما خورده بود یا یه روز که انقدر روز رو خودش غذا ریخته بود که من ظهر برده بودمش حموم و دیگه دو بار نمیخواستم ببرمش، بعد از مسواک که میخوایم از دستشویی بریم بیرون گریه که حموم حموم!
ولی خب میدونه هم که بعد از شیر خوردن نوبت خوابیدنه. اینه که یهو وسط شیر خوردن بدو بدو بلند میشه میره چراغ رو روشن میکنه میره سر کتابخونه، کتاب میاره که نخواد بخوابه.
و البته یه چیزایی هست که با اینکه هزاران بار تکرار شده بازم چون دوست نداره انجام بده، هیچ آسونتر نشده. مثلا لباس پوشیدن، یا غذا خوردن به جز صبحونه (عاشق صبحونه است که البته باید فقط نون و پنیر و شیر موز باشه) که هر دفعه باید کلی شعر بخونیم و توضیح بدیم تا تموم شه.
دو هفته قبل درست اول هفته سپهر تب کرد. با اینکه تبش بالا نبود ولی حالش اصلا خوب نبود. تمام صبح رو گریه کرد و نه شیر میخورد و نه میخوابید و نه غذا میخورد. به دکترش که زنگ زدم گفت اشکالی نداره تا یه روز غذا نخوره و دوا هم لازم نیست بدی چون تبش پایینه. ولی خیلی ناآروم بود و من یه مقداری بهش با زحمت قطره استامینوفن دادم. تا اینکه بعدازظهر شیر خورد و خوابید و وقتی بلند شد انگار نه انگار. سرحال سرحال شده بود. کلی خوشحال شدم که خوب شد کوتاه بود. فرداش خودم و علیرضا سرما خوردیم. و چون هر دونفرمون هم سرما خورده بودیم هیچ کدوم هم نتونستیم استراحت کنیم و بعد هم نمیشد که سپهر رو از خودمون فاصله بدیم. دوباره آخر هفته سپهر باز حالتهای سرماخوردگیش شدید شد. اینبار تب نداشت ولی هی عطسه میکرد و آب دماغش میاومد که خب چون عادت نداره خیلی اعصابش خورد میشد.
خلاصه همینطور هنوز سرماخوردگی خودم کامل خوب نشده و خسته هفته بعد شروع شد. علیرضا ۴ روز داشت میرفت برای یک کنفرانسی شمال کالیفرنیا. این دفعه به نسبت دفعه قبل که علیرضا نبود چندین و چند درجه کارای سپهر آسونتر شده بود. شبا اکثرا خیلی خوب میخوابه و فقط یه بار بیدار میشه. تنها میتونم ببرمش حموم. بیرون میتونیم بریم بازی کنیم توی پارک و اینا. ولی باز هم تنها بودن حسابی خستهام کرده بود.
این دو هفته پشت سر هم انگار هنوز خستگیش به تنم مونده. از اون مدلها که آدم دلش میخواد یکی دو روزی دیر از خواب پاشه و همه روز یا فیلم نگاه کنه یا تو رختخواب کتاب بخونه. ولی خب با بچه دیگه حالا حالاها نمیشه از این جور استراحتها کرد. دارم کم کم با شبا یه کم زودتر خوابیدن و یواش یواش کارای عقب مونده رو کردن جبرانش میکنم که امیدوارم زود جبران شه.