Tag Archives: مدرسه

تجربه‌های مدرسه مونتسوری

از ۲-۳ ماه پیش مهدکودک سپهر رو تمام وقت کردیم. یعنی قبلا که تا ساعت ۱۱:۴۵ می‌رفت کردیمش تا ساعت ۲:۴۵. البته معلمشون هم از اول ژانویه عوض شد که من البته اون زمان خیلی عصبانی شده بودم از این موضوع. چون ما داشتیم می‌رفتیم ایران و سپهر قرار بود یک ماه مدرسه نباشه و وقتی برمی‌گشت معلم جدید شده بود که من نگران بودم سخت باشه براش. ولی خوشبختانه هم طولانی شدن زمان مدرسه‌اش و هم معلم جدیدش باعث شدن خیلی خیلی پیشرفت کنه. حتی خودش به علیرضا گفته بود که از وقتی تمام وقت می‌رم بیشتر مدرسه رو دوست دارم چون چیزای challengingتر هست :))

قبلا شاید گفته بودم که موقع انتخاب مدرسه من خیلی ترجیح آنچنانی مونتسوری به غیر مونتسوری نداشتم و دلیل اصلی انتخاب مدرسه این بود که بین مدرسه‌هایی که دیده بودیم از محیط و فضای این مدرسه بیشتر خوشم اومده بود. اما یه دلیلی که فکر می‌کردیم مونتسوری برای سپهر انتخاب خوبی باشه این موضوع بود که سپهر (شاید بقیه هم این طور باشن) تو خیلی از چیزایی که یاد گرفته این طوری بوده که یهو به یه چیزی علاقه‌مند شده و انقدر بهش گیر داده که کلی توش پیشرفت کرده. خیلی وقتا بعضی چیزایی که بلده از من می‌پرسن که تو باهاش کار کردی؟ که خب خیلی جواب آسونی نداره چون به هر حال ما پدر مادرها همیشه تو هر جوابی که به سوال بچه‌هامون می‌دیم داریم باهاشون کار می‌کنیم. ولی اینو مطمئنم که من هیچ وقت بهش نگفتم بیا بشین اینو بهت بگم. خلاصه اینکه ما فکر می‌کردیم که مونتسوری از این لحاظ برای سپهر مناسب هست که اونجا می‌تونه رو چیزی که مورد علاقه خودش هست بیشتر کار کنه. و سن و کلاس نیست که تعیین می‌کنه چی یاد بگیره و چی کار کنه.

اما تا قبل از این درسته که تا حد خوبی این اتفاق افتاده بود ولی احساس ما این بود که هنوز معلم‌ها یه برنامه کاری تو ذهنشون هست و اگه به نظرشون فلان کار برای بچه‌های ۵ ساله‌است اصلا به سپهر معرفی‌اش نمی‌کردن و یا حتی گفته بودن که چون هنوز توضیح اون کار رو بهش ندادن نباید بهش دست بزنه. البته سپهر خودش خیلی مدرسه رو دوست داشت و خیلی چیزا هم یاد گرفته بود.

این بار که قبل از اومدن به برکلی با معلم سپهر جلسه داشتم دیدم که تو این مدت کوتاه چقدر خوب سپهر رو شناخته بود. مثلا تو مونتسوری توضیح کارها بدون حرف زدن و فقط با نشون دادنه. ولی معلمشون گفت که احساس کرده که سپهر کلا بچه‌ایه که با حرف زدن همه کار رو انجام می‌ده هم خودش وقتی کاری رو انجام می‌ده هی توضیح می‌ده هم وقتی چیزی رو با کلام بهش توضیح می‌دی بیشتر می‌فهمه. اینه که می‌گفت برای توضیح چیزای ساده مثل اینکه چه جوری میز رو بشوره هم با حرف زدن براش توضیح می‌ده. (آره تو مونتسوری یکی از چیزایی که به بچه‌ها یاد می‌دن اینه که میز رو بشورن :))‌)

یا می‌گفت که می‌خواستم واقعا ببینم مرز یادگیریش کجاست و هی باهاش جلو رفتم و جلو رفتم تا به قول خودش I finally got him (بالاخره گیرش انداختم). این یکی از خوبی‌های بیشتر موندنش هم بود که بعدازظهرها کلاس خلوت‌تره و معلم وقت بیشتری داره که با تک تک بچه‌ها وقت بگذاره.

خلاصه اینکه خیلی سخت بود که باید حالا یه مدتی جا به جا می‌شدیم. ولی یکی از چیزایی که دوست دارم سپهر یاد بگیره هم اینه که با شرایط مختلف کنار بیاد. این مدرسه جدیدش هم با اینکه خیلی متفاوته مدرسه خوبیه و خوشبختانه خیلی دوست داره اینجا رو. یه کم بگذره بیشتر از این مدرسه هم می‌نویسم.

 

سال جدید

چند وقت پیش با کسی حرف می‌زدم و وسط حرف گفتم سال دیگه فلان اتفاق می‌افته. گفت اوه تا سال دیگه که خیلی مونده. که من باید توضیح می‌دادم که نه منظورم سال تحصیلیه.

می‌بینم اگه بخوام سیر طبیعی زندگی و کار رو در نظر بگیرم باید سال رو سال تحصیلی در نظر بگیرم. وقتیه که بعد از بی‌برنامگی تابستون دوباره کارها رو دور تند شروع می‌شه. اینه که از این به بعد می‌خوام رسما به سال تحصیلی به عنوان سال جدید فکر کنم با همه خونه تکونی‌ و قرار و مدارهای سال جدید.

یکی از این قرار مدارها هم اینکه سعی کنم بیشتر اینجا بنویسم :))

مهدکودک سپهر یک ماهه که شروع شده برای سال جدید. تو سیستم مونتسوری قراره که از ۳ سالگی تا ۶ سالگی تو یه کلاس و با یه معلم باشن. اما معلم سپهر امسال عوض شد. معلم قبلی داشت می‌رفت یه شهر دیگه (طبق معمول خیلی از اطرافیان ما از جنوب کالیفرنیا به شمال کالیفرنیا!) و اینه که معلمشون عوض شد. اولش نگران بودم که سخت بهش بگذره. چون سال قبل طول کشیده بود به معلم جدید عادت کنه و تابستون هم با مسافرت به انگلیس و مدتی مهدکودک نرفتن حسابی پشتش باد خورده بود. ولی وقتی بهش گفتم که معلم قبلی داره می‌ره. خودش گفت که آهان بزرگ شده باید بره! خلاصه خوب کنار اومد با معلم جدید.

معلم قبلی یه دختر جوون بود که هنر خونده بود. در کل آدم باحالی بود. کشورهای مختلف رفته بود و چیزای زیادی بلد بود. ولی کم تجربه بود و احساس می‌کنم که یه مدتی طول کشید تا روند کلاس دستش بیاد. اما معلم جدید مسن‌تره و خودش دو تا بچه داره که اونا هم همین مونتسوری میان. لیسانسش انفورماتیک و این چیزا بوده. و اصالتا هم مکزیکیه. خب شاید به همین دلیل زبون دوم و سن و شخصیت خودش اون باحال (cool!) بودن قبلی رو نداره ولی عوضش خیلی مثل مامان‌هاست. تجربه‌اش هم بیشتره و کنترلش رو کلاس بیشتره.

حالا هنوز ۸-۹ ماه دیگه از سال مونده و خیلی مونده که هم ما معلم جدید رو بشناسیم و هم اون سپهر رو.

انار و هندونه در مدرسه

مدرسه سپهر همیشه تشویق می‌کنن که هر از مدتی بریم تو کلاسشون یه کاری انجام بدیم. مثلا یه چیزی با بچه‌ها بپزیم یا یه کاردستی درست کنیم یا تو باغچه کمک کنیم.

منم گفتم هم شب یلدا نزدیکه هم موضوع این ماهشون مناسبت‌هاست (هر ماهی یه موضوع کلی دارن که تو اون موضوع کتاب می‌خونن یا کارای دستی می‌کنن یا چیز یاد می‌گیرن) برم براشون راجع به شب یلدا حرف بزنم و هندونه و انار ببرم. آجیل نمی‌شد برد چون ممکنه کسی حساسیت داشته باشه.

این پست کارگاه آشپزسازی هم خیلی به موقع بود. گفتم چندتا melon baller ببرم و با بچه‌ها از تو هندونه‌ها توپ دربیاریم و بریزیم تو لیوان‌های کوچولو. ولی چون خلال دندون ترسیدم برای بچه‌ها تیز باشه گفتم اگه بتونم چنگال کوچولو گیر بیارم و بهش این شکل‌های هندونه رو بچسبونم یه سری از بچه‌ها هم می‌تونن چنگال‌ها رو بگذارن و ببرن سر میز بچینن.

یه کم الگویی که خود این سایت داده بود به نظرم کوچیک اومد اینه که خودم یه سری درست کردم. حالا در به در دنبال چنگال کوچیک و melon baller ارزون که بتونم چندتا بخرم. که بالاخره از مغازه ارزون‌فروشی ژاپنی پیدا کردم. انار هم دون کردم و یه سری هندونه رو هم از قبل خودم آماده کردم. که از شانس هندونه خیلی بیمزه و سفید بود!

IMG_3796

دیروز همه رو بردم مدرسه‌. در توضیح یلدا هم می‌خواستم فقط بهشون بگم که شب یلدا بلندترین شب ساله و حساب کرده بودم که تو شهر ما چندساعته طول شب و چند ساعت از کوتاه‌ترین شب سال بلندتره. ولی اونجا اصلا نشد یه کلمه هم حرف بزنم. فقط هندونه‌های کوچولو رو از وسط نصف کردم و بچه‌ها نوبتی توپ توپ دراوردن .خیلی خوششون اومده بود و خب چون فقط ۴ قاچ هندونه بود و ۴ تا melon baller همه منتظر بودن که نوبتشون بود و حاضر نمی‌شدن کار دیگه‌ای بکنن. کلی هم کثیف‌کاری شد و آب هندونه و انار ریخت رو زمین که خب بعدش تمیز کردیم. ولی در کل خوب بود فکر کنم و هی می‌گفتن ما عاشق هندونه‌ایم و رفته بودن به معلمشون می‌گفتن خیلی fun بود.

شب باباها

دیشب مدرسه سپهر Father’s Night بود. قرار بود ساعت ۴:۳۰ بچه‌ها با باباهاشون برن مدرسه و تو کلاس کارهای مختلفی که می‌کنن رو به باباهاشون نشون بدن.

سپهر اولش یه کم تعجب کرده بود و خیلی خوشحال نبود که عصر هم دوباره باید بره مهدکودک! ولی ظاهرا اونجا بهش خوش گذشته بود و حتی نمی‌خواسته برگرده و آخرین نفری بودن که از کلاس اومدن بیرون. جوری که علیرضا تعریف می‌کرد کلی کارهای مختلف رو نشون داده بوده و معلوم بوده چیزای زیادی یاد گرفته سر کلاس. خوشحال شدم چون خیلی کم تعریف می‌کنه و بعضی وقتا احساس می‌کنم شاید اونجا کار زیادی انجام نمی‌ده. یه چیزی که جالب بود این بود که هر چیزی رو بر می‌داشته تا کارش تموم می‌شده مرتب می‌گذاشته سر جاش. یا وقتی دستش گچی شده بوده رفته شسنه دستش رو و خشک کرده. یا کاغذهایی که قیچی کرده بوده رو مرتب ریخته تو سطل بازیافت. حالا تو خونه اگه بهش بگی یه چیزی برمی‌داری بگذار سرجاش ..!

یه چیز دیگه هم که علیرضا می‌گفت اینکه کارهایی که تو خونه می‌کنه رو اونجا انجام نمی‌ده. مثلا تو خونه تا کاغذی دستش بیاد یا رو تخته سیاه همه‌اش چراغ راهنمایی و اسم خیابون و علامت Stop و …. می‌کشه ولی اونجا همون کاری که معمول بوده می‌کرده. علیرضا احساسش اینه که هنوز تو مرحله‌ایه که هر کاری دیگران می‌کنن رو تقلید می‌کنه و هنوز انقدر مستقل نشده اونجا که کار خودش رو بکنه. ولی من فکر می‌کنم شاید هیچ‌وقت کاری که تو خونه می‌کنه رو اونجا انجام نده و برعکس. به خاطر اینکه جوری که چیزا براش تداعی می‌شن این طوریه. تخته سیاه تو مدرسه برای یه کاره و تخته سیاه تو خونه برای کار دیگه.

حالا من همه‌اش منتظرم که نوبت مامان‌ها هم بشه و منم برم ببینم تو کلاس با چی‌ بازی می‌کنه!

روز بیست‌ و دوم

هفته دیگه به مناسبت روز شکرگزاری مهدکودک سپهر تعطیله. ولی امروز گفته بودن که می‌خوان ناهار Thanksgiving بدن. حتی برای بچه‌هایی که ناهار نمی‌مونن. گفته بودن که هر کسی هم می‌خواد از پدر مادرها می‌تونه بیاد کمک. منم گفتم که می‌تونم بیام.

معلمشون گفت که ساعت ۱۰ برم. تو کلاس که رفتم همه کنجکاو بودن که من کی‌هستم. هی بهشون گفتم که من مامان سپهر هستم. بعد می‌گن چرا اومدی؟ گفتم اومدم به معلمتون کمک کنم برای ناهار امروز. بعد اومدن هی منو بغل کردن!

تو یخچالشون پر از غذا بود. مدیرشون مواد اولیه رو خریده بود و هر کدوم از کلاس‌ها یه قسمتی رو درست کرده بودند. کلاس سپهراینا سیب‌زمینی و سیب‌زمینی شیرین کبابی شده درست کرده بودن. بعد دیگه همه غذاها رو بین همه تقسیم کرده بودن.

IMG_3629

قرار شد که من غذاها رو گرم کنم و بچینم تا ۱۰:۳۰ غذا بخورن. فرصت خیلی خوبی هم بود که تو این مدت که غذا گرم می‌کردم، بچه‌ها رو هم می‌دیدم. هم شخصیت‌هاشون رو هم اینکه روند کلاس چه طوریه. البته خب همون‌قدری که می‌شه در نیم‌ساعت با وجود آدم غریبه دید!

بعد بچه‌ها هم کمک کردند و میزها و صندلی‌ها رو چیدن. بعد یه قصه راجع به Thanksgiving معلمشون براشون خوند و بعد یکی یکی اسمشون رو گفت که هر کسی بره سر جاش بشینه. همون موقع مامان یکی دیگه از بچه‌ها هم اومد. بعد دیگه ما (دو تا مامان و معلم و کمک معلم) غذاها رو یکی یکی می‌بردیم پیش بچه‌ها و اگه می‌خواستن یه کمی براشون می‌ریختیم. سپهر اصلا انگار براش عجیب یا جالب نبود که با همکلاسی‌هاش داره ناهار می‌خوره. همه انواع غذاها رو که ازش می‌پرسیدن می‌گفت می‌خوره و مثل معمولش غذا خورد. مثلا پوره سیب‌زمینی رو خیلی دوست نداره و اونجا هم نخورد. بعد داشتم برای علیرضا تعریف می‌کردم چه غذاهایی بود، سپهر می‌گه من potatoش رو نخوردم mashedش رو خوردم! بعد هم هرکی غذاش تموم می‌شد خودش وسایلش رو جمع می‌کرد. البته خب بعضی‌ها مرتب‌تر و بعضی‌ها شلخته‌تر! دیگه منم باقیمونده غذاها رو جمع کردم و یه کم کمک کردم میزها رو تمیز کنن و سرجاش بگذارن.

دیگه نیم‌ساعت مونده بود به وقتی که باید سپهر رو می‌بردم. نمی‌دونستم همون موقع ببرمش یا برم و طبق روال معمول برگردم. دیگه تصمیم گرفتم که بهتره برم و روال معمول رو به هم نزنم. سپهر ولی ناراحت شد که من دارم می‌رم. احساس بدی خب داشتم ولی اون یکی دختره هم مامانش اومده بود هم یه کم ناراحتی کرد مامانش که رفت و بعد زود سرحال شد.

وقتی موقع برداشتن سپهر شد وقتی اومد تو ماشین همچین عصبانی بود و مثل همیشه خوش و خوشحال سلام نکرد. ولی خب بهش گفتم که دیدی بهت گفتم سروقت میام اومدم و اینا دوباره سرحال شد.