کتابی که الان دارم میخونم کتاب بچههای درخت جاکاراندا (Children of the Jacaranda Tree) هست که داستان سالهای جنگ و زندگی خانوادههاییه که زندانیهای سیاسی داشتهاند.
تو یه صحنه از کتاب دختر خانواده بدو بدو برمیگرده خونه و با پدر و مادرش و بچههای خواهرهاش که خودشون زندان هستند سوار ماشین میشند و میرند اطراف تهران، دور از شهر. برقها همه رفته، آژیر قرمز میزنند. اونجا یه عالم خانوادههای دیگه هستند. کیسهخواب و پتو و صندلی اوردند، یه شامی (کتلت!) میخورند و بچهها تو کیسه خواب میخوابند.
وقتی خوندمش خیلی تعجب کردم. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. میدونستم که تو شهرهایی که بمبارون و موشک بارون بود بعضیها رفته بودند به دهات اطراف. خود ما تو شیراز تو مدرسه که پناهگاه داشتیم. یه مدتی تو یه آپارتمان زندگی میکردیم که هروقت آژیر قرمز میزدند بدو بدو میرفتیم زیرزمین. خالهام اینا هم زیرزمین داشتند که این رو هم یادمه که یه زمانی هم شبها میرفتیم خونه اونا و برق رفته بود و زیر نور چراغ گازی مشق مینوشتیم.
ولی اینکه یه عده شبها بیرون خونه بخوابن برام عجیب بود. از دوستام و تو فیسبوک پرسیدم.فهمیدم که نه تنها تو تهران تو همون شیراز هم بودهان کسایی که میرفتهاند اطراف شهر و روزها یا شبها رو اونجا میگذروندند. حتی یکی از دوستام که ایلام زندگی میکردند گفته بود که مدت زیادی از روزشون رو توی جنگل میگذروندند.
وقتی تجربههای اونهایی که کامنت گذاشته بودن رو خوندم فکر میکردم که حتی این قسمت از تجربه اون سالها که من همیشه فکر میکردم تجربه مشترک همه ماها باشه هم تفاوتهای زیادی با هم داشته. اولین روایت این کتاب با داستان دختری شروع میشه که در حالی که مامانش تو زندان اوین بوده به دنیا میاد. و چند ماه اول زندگیش رو تو اوین زندگی میکنه. که بر اساس زندگی نویسنده کتابه که اون هم در زندان به دنیا اومده. این که چه عده زیادی در اون سالها علاوه بر زندگی در دوران جنگ، اعضای خانواده زندانی و اعدامشده داشتهاند رو زمان دانشگاه تازه فهمیدم و اون زمان از این قدر فاصله بین تجربهها و بیشتر از اون بیخبری خودم از این تفاوتها حیرت کرده بودم. حالا میبینم که کاش همه ماها بنویسیم خاطرههامون رو. شاید همدیگه رو بیشتر بشناسیم. اون وقت بیشتر بفهمیم همدیگه رو تو یه زمانهایی مثل الان که هی با هم بحث میکنیم که رای بدهیم یا رای ندهیم.