Tag Archives: دو سالگی

فانوس راه

دیروز سپهر صبح که از خواب پاشده تلفن من رو پیدا کرده و چون قفل بود فقط می‌تونست باهاش عکس بگیره. بهش می‌گم اینکه تاریکه. می‌گه «روشنش کن»، بعد همچین فوری بعدش می‌گه «فانوس راه منش کن».

مساله خواب

حالا چشم نزنم ولی خیلی از مراحل بزرگ شدن سپهر که ازشون نگران بودم نسبتا راحت طی شدن. مثلا از شیر گرفتنش که بدون گریه انجام شد. البته خب بعضی بچه‌ها خودشون دیگه کم کم به شیر خوردن علاقه‌ای نشون نمی‌دن. برای ما این طور نبود ولی خب واقعا سپهر خیلی بدیهی با اینکه دیگه شیر نخوره برخورد کرد. همین طور از پوشک گرفتن و مهدکودک رفتن که تا حالا که بی‌دردسر انجام شده‌ان. فقط این خواب هست که شاید بگم از روز اول تا الان بزرگ‌ترین مشکلیه که داشته‌ایم!

منم شاید مثل خیلی مامان و باباهای دیگه به روش‌های تربیتی خودم کلی شک دارم و هی این ور و اون ور می‌خونم که کدوم درسته و کدوم غلطه. و معمولا یه چیزی بین روش‌هایی که می‌خونم و راهی که خودم فکر می‌کنم درسته با در نظر گرفتن راحتی‌اش برای خودمون و سپهر  انتخاب می‌کنم. ولی خب تو خوابوندن سپهر به نظر خیلی موفق نبوده‌ایم.  البته هر چقدر بزرگ‌تر شده خیلی همه چیز راحت‌تر شده. ولی هنوز موقع خواب باید یکی‌مون بریم کنارش بخوابیم. شب‌ها دیگه وقتی چراغ خاموش می‌شه معمولا خودش هم سعی می‌کنه بخوابه ولی خیلی طول می‌کشه که خوابش ببره و معمولا ما خودمون خوابمون می‌بره. من اگه باشم که دیگه تا صبح می‌خوابم که خب همه شبم می‌ره. علیرضا اگه باشه من معمولا بیدارش می‌کنم که خوابیدن و بعد بیدار شدن کلی آدم رو کسل می‌کنه. ظهرها که همین پروسه خیلی وقتا کار هم نمی‌کنه و هرچقدر هم وعده اینکه اگه بخوابه می‌تونه یه ساعت کارتون نگاه کنه، فایده‌ای نداره و خواب بی‌خواب.

بی‌خبری

یکی از سخت‌ترین قسمت‌های فرستادن سپهر به مهدکودک برای من اینه که یه قسمت از زندگیش هست که من پیشش نیستم. خود این که نیست رو منظورم نیست که خودش یه طور دیگه‌ای سخته ولی خب اینکه نمی‌دونم چی‌کار می‌کنه و چی یاد می‌گیره هم جدیده برام. این که خب تا حالا تو همه تجربه‌های زندگیش من همراهش بودم باعث می‌شد که بیشتر وقتا بفهمم حرفی که داره می‌زنه یا کاری که می‌کنه معنیش چیه و از کجا اومده. مثلا همون کتاب‌خونه رو که تعریف کردم اگه من باهاش نبودم احتمالا نمی‌فهمیدم اینایی که نوشته چیه.

تو این یکی دو روزه هی سعی می‌کنم از بین حرفاش بفهمم اونجا چی‌کار می‌کنه و چی یاد گرفته. ولی به جز یه بار که گفته carefully و یه بار هم گفته what happened هنوز چیزی دست‌گیرمون نشده.

روز اول مهدکودک

امروز بعد از مدت‌ها تو یه کافی‌شاپ نشستم و مقدار زیادی از این پست رو اونجا نوشتم. سپهر امروز روز اول مهدکودکش بود.

دیشب وسایلی که امروز باید می‌برد رو آماده کردم. این چیزا رو گفته بودند بیارین:

  • دو دست لباس اضافی که هرکدوم تو کیسه پلاستیک‌های جدا گذاشته شده باشه. همه لباس‌ها رو هم برچسب زدم با اسمش. یه مشکلی که برای انتخاب لباس‌ها داشتم این بود که شلوار بدون دکمه باشه که بتونه خودش دربیاره و بپوشه که واقعا سخت بود چیز خوب پیدا کردن.
  • یه کفش تمیز که کفش‌های بیرونشون رو وقتی اونجا می‌رسن عوض کنند و تو مهدکودک اون‌ها رو بپوشن. کفش هم باید جلو بسته و پشت بسته می‌بود و باز جوری بود که خودشون بتونن بپوشن.
  • یه دستمال سفره پارچه‌ای با حلقه‌اش. (این از چیزای مخصوص مونتسوریه که باید داشته باشن. همه کاربردهاش رو نمی‌دونم ولی یاد می‌گیرن که تا کنن دستمال رو و تو حلقه‌اش بگذارن و از این کارا)
  • یه کیسه هم که توش یه بسته granola bar  و یه بطری آب و یه کارت که روش اسم و شماره تلفن‌های ضروری نوشته شده باشه و یه عکس خانوادگی باشه که اگه یه وقت خدای نکرده مشکلی پیش اومد مثل زلزله و اینا یه چیزهایی همراهشون باشه و بعد بشه پیداشون کرد. این پیدا کردن granola bar ی که توش بادوم زمینی نداشته باشه واقعا سخت بود. بچه‌های اینجا خیلی به بادوم زمینی حساسیت دارن و بادوم زمینی یکی از چیزای خیلی خیلی ممنوعه تو مدرسه‌ها و مهدکودک‌ها. ولی حالا هر چیزی هم پیدا کردیم که خودش بادوم زمینی نداشت رو بسته‌اش نوشته بود که ممکنه تو کارخونه‌ای بوده باشه که از بغلش بادوم زمینی رد شده باشه! اینه که این یکی رو امروز تحویل ندادم تا برم بپرسم ببینم همین خوبه یا اگه نیست یه نگاه به بسته دیگران بندازم ببینم چه مارکی خریدن.

IMG_0858

برای تابستون لازم نبود ولی از پاییز باید یه گلدون با یه گیاه جون سخت ببره که اونجا بهش آب می‌دن و ازش مواظبت می‌کنند. و یه شونه که موهاشون رو شونه می‌کنند.

لباس‌هایی هم که باید می‌پوشید حاضر کرده بودم که دیگه صبح عجله‌ای نشه. صبحونه خورد و لباس پوشیدیم. قبلا براش همه‌چیز رو توضیح داده بودم و بهش گفته بودم که می‌ره پش بچه‌ها و معلمشون بازی می‌کنه و بعد من زودی می‌آم دنبالش. و اگه می‌خواد بره دستشویی بگه potty. بعد حالا صبح بهش می‌گم داریم می‌ریم مهدکودک می‌گه «به خانوم معلم می‌گم potty . بعد دستشویی فلاش داره یا اتوماتیکه؟!» (تو دستشویی‌‌های عمومی از این فلاش‌های اتوماتیک خوشش نمی‌آد.)

یه سری هم عکس جلوی در ازش گرفتیم و اومدیم مهدکودک. یه سیستم عجیبی که مهدکودکشون دارن اینه که صبح‌ها پدرمادرها با ماشین میان و جلوی در معلم‌ها بچه‌ها رو از تو ماشین درمیارن و می‌برن تو. مدیرشون می‌گفت که این طوری خداحافظی راحت‌تره. فکر کنم کلا هم بلبشوی ماشین پارک کردن و بعد هی رفت و آمد به داخل مهدکودک رو این طوری کم کردن. سپهر اولش که از ماشین پیاده شد و برای ما دست تکون داد یه کم متعجب بود ولی گریه نکرد. بعد از یه مدتی هم برامون ای.‌میل زدند و عکسش رو فرستادند که داره بازی می‌کنه و خوش‌حال بود.

امروز فقط باید یه ساعت می‌بود که بعدش رفتیم دنبالش. تو کلاس مشغول بازی بود و همچین انگار بدش نمی‌اومد بیشتر بمونه. ولی وقتی ما رو دید شروع کرده به انگلیسی می‌گه mother, father! گفتند اصلا گریه نکرده. با اینکه خوشحالم خوشش اومده ولی می‌دونم که امروز حساب نیست و مدت موندنش که طولانی‌تر بشه و تازگی محیط اونجا هم کم بشه تازه شاید بهانه‌گیر ما بشه. ولی امیدوارم کلا زود عادت کنه.

 

Remember to have fun

جمعه‌ها کتاب‌خونه نزدیک خونه‌مون قصه‌خونی داره. یه مدتیه که با سپهر می‌رم. البته دیگه این جمعه آخرین باری خواهد بود که می‌ره چون دیگه بعدش می‌افته تو ساعتی که مهدکودکه.

دو تا ساعت برای قصه‌‌خونی هست. ساعت اول نوشته برای بچه‌های ۰ تا ۲ ساله و ساعت دوم برای بچه‌های ۳ تا ۵ ساله. که خب احتمالا منظورشون اینه که سپهر که دو سال و خورده‌ای هست تو قسمت اول بره ولی خب ما هر دو قسمت رو می‌مونیم. تو هر دوتا یه سری شعر می‌خونن که معمولا یه خانم مسنی هم که بهش می‌گن «مامان‌بزرگ سارا» میاد و پیانو می‌زنه. یه تعدادی هم کتاب می‌خونن. هر دفعه هم معمولا یه موضوعی داره که کتاب‌ها و بعضی وقتا شعرها در راستای اون موضوعه. مثلا دفعه پیش چون روز پدر نزدیک بود راجع به پدر بود. یا دفعه قبل راجع به اقیانوس.

سپهر مخصوصا دفعه‌های اول خیلی جدی و اخمو فقط بقیه و مخصوصا خود خانم قصه‌خون رو نگاه می‌کرد و اونجا هیچ عکس‌العملی به شعرها و بالا پایین پریدن‌های بقیه نشون نمی‌داد. و خب من می‌دونستم که داره با دقت سعی می‌کنه همه‌چیز رو یاد بگیره و یادش بمونه. بعد از دو بار که رفته بودیم یه روز تو خونه اینو درست کرده:

IMG_0380و بعد شروع کرده برای من یه چیزایی مثلا به انگلیسی گفتن. و آخرش فقط یه کلمه Fun رو فهمیدم. بعد یهو دوزاریم افتاد که منظورش چیه. اول همین جلسه‌‌های قصه‌خونی، خانوم قصه‌خون یه مقوایی رو نشون می‌ده که روش با شماره قوانین جلسه‌ها رو نوشته و همیشه از روش می‌خونه. مثلا می‌گه قانون شماره ۱ کالسکه‌ها رو بیرون پارک کنین. قانون شماره ۲ تلفن‌هاتون رو خاموش کنین و خلاصه تا قانون شماره ۶ اینه که Remember to have fun. که همیشه این یکی رو با آب و تاب می‌گه. حالا سپهر هم داشت ادای اون رو در می‌اورد. کیفیت عکس زیاد خوب نیست چون می‌خواستم تا خرابش نکرده عکس بگیرم ولی اگه دقت کنین ته هر خط یه شماره هم نوشته بعضی با عدد و بعضی‌هاش با حروف.

البته این روزا که دیگه حسابی روتین اونجا رو یاد گرفته و بچه‌ها و خانوم قصه‌خون رو شناخته شعرها رو می‌خونه و همراهی می‌کنه. از همه جذاب‌تر براش ولی آخر جلسه است که تا goodbye song خونده می‌شه هنوز آخرین کلمه گفته نشده بلند می‌شه بدو بدو می‌ره که رو دستش مهر بزنن و کاغذی که همیشه می‌دن که بچه‌ها توش رو رنگ کنن تحویل بگیره.