Tag Archives: دو سالگی

سرماخوردگی

این داستان  سرماخوردگی سپهر هم ماجرایی شده. تو ایران که تعریف کردم، هی سرماخوردگی بهتر شد و باز دوباره اومد. وقتی که برگشتیم دیگه حالت سرماخوردگی تموم شده بود ولی هنوز هر از گاهی سرفه می‌کرد و بعضی وقتا هم آب دماغش می‌اومد. هی گفتم نبرم دکتر که اونجا بیشتر تو مطب‌ها پر از ویروس و باکتریه. دیگه بعد از یه ماه دیدم نه بابا این سرفه خوب نشد. بردمش دکتر. تا نگاه کرد گفت گوشش چرک کرده و آنتی‌بیوتیک داد. گفتم آخه هیچ شکایتی از گوش‌درد و اینا نداره. گفت نه من قشنگ دارم می‌بینم که گوشش چرک کرده. گفت آنتی‌بیوتیک بخوره، سه هفته دیگه بیار که ببینم خوب شده یا نه.

حالا بماند که من چقدر از خودم عصبانی شدم و حرص خوردم که بچه گوشش این همه مدت چرک کرده بوده من چرا نبردمش دکتر. فردای اون روز همونی که فکر می‌کردم شد و یک سرمای آنچنانی خورد که باز دوباره تب و از صبح تا شب بغل و …. سرماخوردگی شدید یه هفته ادامه داشت. هفته بعدش باز تبدیل شد به همون حالت قبل. فقط هر از گاهی دماغ پر. هفته بعدش اینا هم از بین رفت که می‌شد همین هفته گذشته. یعنی امروز باز باید می‌بردمش دکتر. باز دکتره نگاه کرده می‌گه هنوز گوشش متورمه!‌ البته گفت حالا چون هیچ نشونه‌ای از سرماخوردگی نداره هیچی بهش نمی‌دم ولی اگه سرما خورد بیارش چون اون التهاب گوش رو تشدید می‌کنه.

حالا بدبختی اینجاست که هنوز یه روز هم نگذشته باز اب دماغ سپهر راه افتاده و هی عطسه پشت عطسه. یعنی خدا به خیر کنه!

کلمات

قبلا گفته بودم که یکی از بازی‌های مورد علاقه سپهر چیدن الفباهای چوبی‌شه. از نامنظم چیدنشون کنار هم شروع کرد، بعد تو مدل‌های مختلف مرتب کنار هم می‌چید. الان تازگی خیلی به کلمات علاقه‌مند شده و متوجه شده که کلمه‌ها همین حروف ABC هستند که کنار هم‌دیگه هستند. خیلی وقتا یه چیزی رو یه جا می‌بینه حروفش رو می‌‌خونه و بعد می‌گه چی نوشته؟ بعد که بهش می‌گیم می‌پرسه فارسیش چی می‌شه؟!.

حروف الفباش رو هم تازگی با یه ترتیب‌های -به نظر من!- تصادفی کنار هم می‌گذاره و بعد مثلا برای من می‌خونتشون. یه چیزایی از خودش در میاره که مثلا نوشته‌ام شب، روز، ….

IMG_1566

البته اسم خودش، اسم من و اسم علیرضا و کلمه STOP و CAB (به خاطر یکی از داستان‌های کتابش) و BINGO (به خاطر این ویدیو) رو بلده بچینه.

 

بعدش

تازگی داشتم فکر می‌کردم که راجع به پیشرفت‌های سپهر بخوام بنویسم واقعا چی باید بنویسم؟ شاید چون دیگه تو این سن و سال مراحل خیلی مشخصی وجود نداره برای اسم بردن از پیشرفت‌های بچه‌ها. یا شایدم دیگه مهارت‌های مهم زندگی رو شروع کرده‌اند و تو این سن فقط هی بهتر و بهتر می‌شن. ولی خب سعی می‌کنم باز بیشتر بنویسم از کاراش و علایقش و پیشرفت‌هاش تا خودم هم یادم نره.

به نظر میاد برعکس من که به گذشته علاقه دارم پسرم بیشتر به آینده علاقه داره. تازگی اگه بهش بگم بیا فلان کار رو کنیم. مثلا  بریم ناهار بخوریم، می‌پرسه بعدش؟ بعد دیگه باید یکی یکی بهش بگم که بعدش دست و دهنمون رو می‌شوریم و بعدش می‌ریم بالا کتاب می‌خونیم و یه کم می‌خوابیم و بعدش! بیدار می‌شیم بازی می‌کنیم و خلاصه تا شب رو باید براش تعریف کنم. بعضی وقتا خودم هم نمی‌دونم بعدش چی می‌شه!‌ مثلا دستش کثیف شده بهش می‌گم سپهر بیا دستت رو بشورم. باز می‌پرسه بعدش؟ می‌گم بعدش می‌تونی بری بازی کنی. باز می‌پرسه بعدش؟!

ایران

دیگه گفتم هرجوری شده امشب باید بیام یه چیزی بنویسم. سعی می‌کنم همه ماجراهای ایران رو یهو بنویسم که دیگه از این به بعد بتونم چیزای جدیدتر تعریف کنم.

از مصیبت روز اول پاریس گفتم ولی خب بعدش که سپهر خوب شد، بقیه روزها خیلی خوب بود. هتلمون جای خوبی بود و کلی جاهای دیدنی رو پیاده می‌تونستیم بریم. اونجا دو زوج از دوستامون رو هم دیدیم که یکی به طورموقتی اونجا بودند و با هم خیابون شانزه‌لیزه و اطراف رو گشتیم و خیلی خوش گذشت. و یه زوج دیگه که یه ۹ – ۱۰ سالی می‌شد ندیده بودیمشون که همون پاریس زندگی می‌کردن و خیلی حس خوبی بود دیدنشون بعد از این همه وقت.

روزی که باید راه می‌افتادیم برای ایران خودم سرما خوردم.هی سعی کردم که سپهر خیلی به من نزدیک نشه که نگیره ولی خب نشد و سپهر هم درست از همون روز اول که ایران رسیدیم مریض شد. اینو بگم که این دفعه برعکس دفعه پیش  تو راه و تو هواپیما همه مرتب و کمک‌کن بودند. ایران هم که رسیدیم موقع چک کردن پاسپورت گفتن چون شما بچه دارین برین تو قسمت اتباع خارجی که خب کسی نبود و خیلی خوش‌اخلاق و سریع کارمون رو راه انداختن. ولی خب سپهر تازگی هربار که سرما می‌خوره نفسش تنگ می‌شه و شبا خیلی بد می‌خوابه. این بار هم همین شد و  تمام شب می‌گفت منو بغل کنین راه ببرین. و خلاصه هفته اول پدر ما دراومد تا یه کم بهتر شد. از خونه هم پامون رو بیرون نمیتونستیم بگذاریم چون می‌ترسیدیم سرما و آلودگی و اینا بیشتر نفس تنگیش رو بد کنه.

یه کم که بهتر شد رفتیم شیراز. ده سال بود که من شیراز نرفته بودم. علیرضا که تا حالا شیراز رو ندیده بود. دیگه همه با مامان بابا و داداش علیرضا رفتیم شیراز. شهر خیلی برام نوستالژی نداشت چون دیگه من از ۱۸ سالگی اونجا زندگی نکرده بودم.خونه‌ مامان و بابام هم که عوض شده بود. ولی خب شیراز مثل قدیم خیلی آرامش بخش بود. مخصوصا به نسبت کرج (حداقل جاهایی که ما رفت و آمد کردیم) خیلی خلوت‌تر و تمیزتر بود. درختای نارنج همه‌جا سبز و پر از نارنج بود. حافظیه هنوز پر از آدم‌های اهل حال! و عاشق. خلاصه با اینکه کلا خیلی مهمون و توریست بودیم ولی خیلی حس همون موقع‌هایی که از تهران می‌رفتم شیراز و حسابی استراحت می‌کردم رو داشت و خوب بود.

البته دوباره آخرش سپهر حالا یا همون سرماخوردگیش عود کرد یا دوباره یه چیز دیگه گرفت. برده بودم بخوابونمش که دیدم بدنش داغه. برای اولین بار یه panic attack حسابی کردم. دکتر هم پیش یکی از آشناهای مامانم بردیمش و گفت چیزی نیست و بخور بدین و اینا.ولی تا یه هفته بعدش هم باز کرج درگیرش بودیم و باز نفس تنگی و اینا.

از فردای روزی که از شیراز برگشتیم علیرضا باید می‌رفت دانشگاه درس می‌داد. اینه که هر روز می‌رفت و عصر دیر وقت بر می‌گشت. بعد از یه ۴-۵ روزی که سپهر بهتر شده بود یه روز منم رفتم دانشگاه. از همون در طرشت که پیاده شدم یکی از عجیب‌ترین حس‌های زندگی‌ام رو داشتم. یه حس نوستالژی خیلی خیلی شدید. از تو دانشکده شیمی رد شدن و بعد محوطه و دانشکده مکانیک و بعد دانشکده خودمون. یعنی راهی که ۷ سال تمام رفته بودم و اومده بودم. فقط با حرف زدن با سپهر بود که جلوی گریه کردن خودم رو گرفته بودم. تو دانشکده هم کلی آدم آشنا دیدم. البته خب هم‌کلاسی‌های قدیمی دیگه خودشون استاد و حتی رییس دانشکده شده‌ بودن و از دانشجوها دیگه کسی رو نمی‌شناختم. ولی فهمیدم که برای هیچ‌جایی مثل دانشگاه دلم تنگ نشده بود.خوشبختانه تونستم خیلی ضربتی یه سری از بچه‌های دانشکده رو هم ببینم که اونم خیلی خوب بود.

خب دیگه خیلی نوشتم. شاید باید یه پست دیگه هم از ایران بنویسم.

پاریس – ۲

باورم نمی‌شه که بیشتر از ۲۰ روز گذشت که اومدیم. باید تند و تند ماجراها رو بتویسم تا یادم نرفته.

مسیر تا پاریس رو نسبتا راحت اومدیم. سپهر یا بازی کرد تو هواپیما (عاشق کانال عوض کردن تلویزیون هواپیما شده بود) یا خوابید. اون جا که رسیدیم برنامه‌امون این بود که بگردیم روز اول رو و سعی کنیم که سر وقت بخوابیم که ساعتمون درست بشه. ولی انقدر خسته و گشنه بودیم که زود غذا خوردیم و یه کمی همون خیابون‌های اطراف هتلمون رو دیدیم و برگشتیم هتل خوابیدیم. ساعت ۴ صبح سپهر بیدار شد. گفتم خب یه دو ساعت دیگه هم بخوابه همه ۶ پاشیم بریم تو هتل یا بیرون صبحونه بخوریم. چشم که باز کردیم دیدم ساعت ۱۰ صبحه. علیرضا هم قرار بود اون روز سخنرانی کنه و دیرش شده بود.

سپهر خیلی رنگش پریده بود و معلوم بود گشنه‌شه. یه مقدار نون پنیر که دیروزش گرفته بودیم رو دادم به سپهر ولی یهو همه رو اورد بالا. دیگه هر چقدر آب یا چیزای دیگه بهش می‌دادم باز می‌اورد بالا. حتی Pedialyte هم براش اورده بودم اون رو هم می‌اورد بالا.  دیدم تنها کاری نمی‌تونم بکنم. علیرضا تصمیم گرفت نره. زنگ زدم به بیمه مسافرت که گرفته بودیم. یه اسم بیمارستان بهم داد که رفتیم و با بدبختی حالی کردیم که بچه‌مون حالش بده. گفتن ما اینجا بچه قبول نمی‌کنیم و بهمون یه اسم دیگه دادن. با تاکسی رفتیم اون یکی.اونجا خوشبختانه یکی بود که انگلیسی بلد بود. صدهزار تا سوال پرسیده. بعد یه دکتر دیگه اومده. می‌گه چیزیش نیست و فقط یه ذره یه ذره بهش چیز بدین. می‌گم بابا خب من بهش دادم نمی‌تونه نگه داره. هی باز می‌گه یه ذره ذره. تنها چیزی که شاید کمک کرد این بود که وسط حرفاش گفت مثلا ماست. دیگه تو کافه بیمارستان براش ماست گرفتیم و یه قاشق یه قاشق بهش ماست دادم. حالا یا اون بود یا گذر زمان. دیگه بهتر شد. ولی خب علیرضا هم سخنرانیش رو از دست داد. و اینکه چی به خود سپهر و ما گذشت بماند و این اضطراب شدید هم به شب‌ها و صبح‌هام اضافه شد که سپهر سر وقت غذا بخوره.

این قسمت رو نسبتا با شرح نوشتم که شاید به درد کسی بخوره تجربه‌ام. یه کم خوندم راجع به بچه‌ها و تغییر ساعت (کاری که باید قبلش می‌کردم و نکرده بودم متاسفانه‌). اینکه تو اختلاف ساعت‌های طولانی باید یکی دو روز اول برنامه غذا رو مثل قبل نگه داشت. بعد از یکی دو روز به شرطی که تو ساعت جدید خوب غذا خورده باشن، اگه نصفه شب بلند شدند فقط یه چیز خیلی سبک مثل شیر بخورن تا اینکه کم کم عادت کنن. آب خوردن خیلی مهمه. البته ما اینو رعایت کرده بودیم. یکی دیگه هم اینکه تا جای ممکن با بچه کوچیک باید به جای هتل خونه گرفت که یخچال داشته باشه و بشه چیزی پخت. ما هی به خاطر اینکه سپهر بتونه سریع یه چیزی بخوره دیگه به اینکه جای هیجان‌انگیزی بریم نرسیدیم. بعد غذاها هم خب آشنا نبود و پیدا کردن چیزی که سپهر دوست داشته باشه سخت بود. الان فکر می‌کنم که شاید بهتر بود که حالا که می‌خواستیم سر راه پاریس رو ببینیم می‌گذاشتیم موقع برگشت می‌اومدیم. این طوری خستگی‌مون رو ایران که خونه بودیم و می‌تونستیم هرچقدر می‌خواهیم بخوابیم در می‌کردیم و بعد موقع برگشت هم پرواز کوتاه‌تره هم اختلاف ساعت ۲-۳ ساعت خیلی راحت‌تره باهاش کنار اومدن.