تو این مطلبش تعریف میکنه که یکی از شاگردای خوبش بهش ای.میل. میزنه که برای یک شغلی براش توصیهنامه بنویسه. این بهش میگه که تو یک متنی از چیزایی که فکر میکنی باید بنویسم بنویس و برام بفرست. طرف هم یه نامهای مینویسه پر از تعریفهای پر از اغراق از خودش. اینم یه مقدار این تعریفها رو آتشش رو کم میکنه و میفرسته به عنوان توصیهنامه. بعدا که بهش فکر میکنه میبینه که اگه اصل نامه طرف انقدر از خودتعریفی نبود نامه آخر به این خوبی نمیشد.
بقیه مطلب رو سعی میکنم جمله به جمله ترجمه کنم(البته از الان اخطار بدم که اصلش رو بخونید بهتره و ترجمه من افتضاحه):
خب حالا میتونید حدس بزنید که این طرف پسر بوده یا دختر؟
معلومه که میتونید. محل کار من یعنی دانشکده ارتباطات تعاملی (Interactive Telecommunications Program) در دانشگاه نیویورک از لحاظ نسبت دختر و پسر تقریبا متعادله و من در ۱۰ سال گذشته که اونجا درس میدادهام به تعداد مساوی دختر و پسر درس دادهام. در تئوری، جنسیت دانشجوی سابق من باید به احتمال ۵۰-۵۰ دختر یا پسر باشد. ولی در عمل میتوانستم اسم مستعارش رو بگذارم آقای سبیل مذکریان! از فرط واضح بودن این مساله. و این من رو نگران میکنه که بیشتر زنهایی که در دانشکده ما بودهاند یا هستند اصلا همچین نامهای نمیتونستند بنویسند.
نگرانی من به خاطر روانشناسی نیست. من نگران این نیستم که زنها به اندازه کافی در ساختن اعتماد به نفس تلاش نمیکنند. نگرانی من راجع به مساله سادهتری است و اون اینکه اصلا تعداد خوبی از زنها توانایی و قابلیت اینرو ندارند که مثل یک آدم عوضی از خود راضی خودبزرگ-بین رفتار کنند.
جریان David Hampton رو یادتون بیارید که خودش رو به جای پسر Sydney Poitier (یک هنرپیشه معروف) جا زد. به دروغ راه خودش رو به رستورانها و کلابها باز کرد و از ملت پول قرض گرفت و به مهمونیهای آدمهای مشهور خودش رو دعوت کرد. اون یادش نرفته بود که داره ریسک میکنه و در آخر ممکنه پدرش رو دربیارند. فقط براش مهم نبود.
من نمیگم که زنها با تبدیل شدن به خلافکارهای متقلب زندگی بهتری خواهند داشت. خود خلافکارها هم به این دلیل زندگی بهتری ندارند. فقط مساله این است که تا وقتی زنها الگوهایی نداشته باشند که حاضر باشند ریسک به زندان رفتن رو قبول کنند تا پیشرفت کنند، موفق نخواهند شد که در مقیاس خیلی کوچیکتری هم در جهت بالابردن خودشون فریبکاری کنند تا به چیزی که میخواهند برسند و اگر نتونند این کار رو بکنند همیشه کمتر از چیزی که میخواهند رو به دست خواهند اورد.
برای مردها هیچ حد بالایی در مقدار ریسکی که حاضرند بپذیرند تا موفق بشوند نیست و اگر برای زنها این سقف وجود داره کمتر موفق میشوند. به همین دلیل هم کمتر به زندان میافتند ولی من فکر نمیکنم ما بدون ریسک کردن پاداشی هم به دست بیاوریم.
من وقتی ۱۹ ساله بودم و تازه ۳ روز بود که به دانشگاه وارد شده بودم به دفتر Bill Warfel که رییس طراحی تئاتر (کار مورد علاقه آن زمان من) بود رفتم تا بپرسم که آیا میتونم یک درس طراحی بگیرم یا نه. اون از من دو تا سوال پرسید. اولی این بود که «نقاشیات چطوره؟» و من جواب دادم که خیلی خوب نیست. «رسم فنیات چه طوره؟» اون موقع من فهمیدم که این سوال تعیین کننده است. من میتونستم یا درس طراحی صحنه بگیرم یا درس طراحی نور. و از اونجایی که من نه در نقاشی خوب بودم نه در رسم فنی هیچ کدوم از این دو درس رو نمیتونستم بگیرم.
پس جواب دادم «رسم فنی ام خوبه»
این رفتاریه که مد نظر منه. من تو دفتر کسی که هم ستایشش میکردم هم ازش میترسیدم نشسته بودم، کسی که دربان چیزی بود که من میخواستم و تو صورتش بهش دروغ گفتم. ما مقدار بیشتری حرف زدیم و به من گفت که «باشه میتونی کلاس من رو بگیری.» بعد از در اومدن از دفترش فوری به مغازه لوازم هنری رفتم و یه تخته رسم فنی خریدم، چون مجبور بودم تمرین کنم.
اون دروغ من رو از دروازه رد کرد. من یاد گرفتم که چهطور رسم فنی کنم . Bill استاد و راهنمای من شد و چهار سال بعد من به نیویورک رفتم و کار طراحی خودم رو شروع کردم. نمیتونم بگم که توانایی من برای کار کردن و پول درآوردن در اون رشته به خاطر رفتار من تو دفتر Bill بود، ولی میتونم بگم که به خاطر این بود که حاضر بودم اون نوع رفتار رو نشون بدم. تفاوت من و David Hampton این نیست که اون یه فریبکاره و من نیستم. تفاوت فقط اینه که من دروغهایی گفتم که در حد تواناییام بود و میدونستم که کی دیگه دروغ نگم. اینها دو نوع رفتار از نوع متفاوت نیستند، فقط مقدارهای مختلفی از یک رفتار هستند.
به نظر من میاد که زنها در حالت کلی و مخصوصا زنهایی که من مسوول تحصیلاتشون هستم، بیشتر وقتها در این جور رفتارها خیلی بد هستند، حتی وقتی موقعیت این نوع رفتار رو طلب میکنه. اونها نه تنها بلد نیستند مثل یه عوضی متکبر خود بزرگ-بین رفتار کنند. حتی در رفتار مثل آدمهای از خودراضی که خودشون رو بالا میبرند، یا آدمهایی که به کاری گیر میدهند و از جمع فاصله میگیرند، حتی به مقدار کم، حتی به صورت موقتی، حتی وقتی میتونه که به نفعشون باشه هم خوب نیستند. هر بدی که شما بتونید راجع به این نوع رفتارها بگید نمیتونید انکار کنید که در کسانی که دنیا رو تغییر دادهاند این رفتارها کم بوده.
با این حرف من از زنها خواستهام که بیشتر شبیه مردها رفتار کنند، ولی که چی؟ ما در خیلی موقعیتها از مردم میخواهیم که از مرزهای جنسیت عبور کنند. ما در میانه یک پروژه به قدمت یک نسل هستیم که مردها را تشویق میکنیم شنوندههای بهتری باشند، نسبت به شریک رابطهشان حساستر باشند، احساسات دیگران را در نظر بگیرند و احساسات خودشون رو بیشتر بروز بدهند. به طور مشابهی میبینم که دانشگاهها زمان و انرژی صرف آموزش روشهای دفاع شخصی که شامل خشونت فیزیکی هم میشود به زنان میکنند. من بعضی وقتا فکر میکنم که چه میشد اگر دانشگاه ما همانقدر انرژی صرف پیشبردن شخصی زنان میکرد که صرف دفاع شخصی آنها.
بعضی دلایلی که باعث میشود این روشها موفق باشند این است که ما در دنیایی زندگی میکنیم که زنان مورد تبعیض قرار میگیرند. در عین حال در یک آینده ایدهآل تعریفکردن از خود (پیشبردن خود) مهارتی خواهد بود که پاداشهای غیرمتناسبی خواهد داشت. و اگر مهارت تعریف کردن از خود به طور غیرمتناسبی مردانه باقی بماند این پاداشها هم همینطور خواهند بود. این به خاطر سرکوب نیست، به خاطر آزادی است.
شهروندان دنیای توسعهیافته آزادی بیسابقهای دارند که انتخاب کنند چهطور میخواهند زندگی کنند، که به این معنا است که ما زندگی را مثل یک مساله اکتشاف نامتمرکز عظیم تجربه میکنیم: من چهکار باید بکنم؟ کجا باید کار کنم؟ زمانم را با چه کسی باید بگذرانم؟ در اکثر موارد برای این سوالها هیچ جواب درستی وجود ندارد و فقط یک بده-بستان است. خیلی از این بده-بستانها در بازار خرید و فروشها صورت میگیرند، در مورد همه چیز، از تصمیم درباره غذایی که میخواهید بخورید تا جایی که میخواهید زندگی کنید، همیشه لیستی از انتخابها وجود دارد که با در نظر گرفتن ترجیحات و بودجه یک گزینه را انتخاب میکنید.
ولی بعضی بازارها دو طرفه هستند، در حالی که شما مشغول سبک و سنگین کردن انتخابهایتان هستید انتخابها هم شما را سبک و سنگین میکنند: تحصیلات و اشتغال، قراردادها و وامها، بودجهها و جایزهها. و موسساتی که این موقعیتها را برای شما فراهم میکنند در محیطی در حال کار هستند که اطلاعات دقیق به سختی به دست میآید. یکی از منابع آنها برای قضاوت کاندید مورد نظر پرسیدن مستقیم از خود اوست: به ما بگو چرا باید به تو پذیرش بدهیم. به ما بگو چرا باید تو را استخدام کنیم. به ما بگو چرا باید این بودجه را به تو بدهیم. به ما بگو چرا باید به تو ترفیع بدهیم.
در این موقعیتها، کسانی که دست خود را بلند نمیکنند، هیچ وقت صدا زده نمیشوند و کسانی که با ترس و لرز دست خود را بلند میکنند کمتر صدا زده میشوند. مقداری از این به این خاطر است که افراد قاطعتر، راحتتر مورد توجه قرار میگیرند، ولی علاوه بر آن وقتی دست خود را بلند میکنید یک سیگنال پرهزینه دادهاید که حاضرید شکست در ملاء عام را تحمل کنید تا بتوانید چیز جدیدی را امنحان کنید.
این به نوبه خود با خیلی از مهارتهایی که یک نفر برای اینکه کاری را انجام دهد لازم دارد، در ارتباط مستقیم است. برای اینکه همکاران جدید جذب کند و پول جمع کند، همراهان را تهییج کند و شکاکان را قانع کند و در برابر موانع و تمسخرها پایدار باشد. موسسههای مختلف وقتی برای استخدام ،کاندیداهای مختلف را ارزیابی میکنند، خیلی از مواقع کسانی را که خود را جلو میاندازند انتخاب میکنند به خاطر اینکه این مشخصه با مشخصههای دیگری که برای موفقیت لازمند به شدت مرتبط است.
خیلی وسوسهانگیز است که تصور کنیم زنان میتوانند قوی و با اعتماد به نفس باشند بدون اینکه متکبر و عوضی باشند، ولی این یک امید واهی است. برای اینکه این دیگران هستند که تصمیم میگیرند که فکر کنند شما عوضی هستید یا نه و برای این که سعی کنید وارد آستانه عوضی بودن نشوید به دیگران قدرت وتوی اعمال خود را دادهاید. برای اینکه خود را شخص مناسبی برای انجام دادن کارهای جالب و هیجانانگیز معرفی کنید طبق تعریف خود را در معرض همه نوع قضاوت منفی قرار دادهاید و تا جایی که من میتوانم بگویم این حقیقت که دیگران بتوانند تصمیم بگیرند راجع به کارهای شما چه فکری کنند فقط دو راه باقی میگذارد که منجر به اذیت شدن از قضاوتها نشود: هیچ کاری انجام ندهید، یا اصلا اهمیتی به عکسالعملها ندهید.
اهمیت ندادن به طرز شگفتاوری خوب کار میکند. یکی دیگر از دانشجویان خوب سابق من که الان دوست و همکار خوب من است، در یک مجله درخواستی از یک گزارشگر که برای یک گزارش تکنولوژی دنبال مثال میگشت را دید. دوست من که قبل از این راجع به کارش خیلی ساکت بود تصمیم گرفت که راجع به کارش برای آن گزارشگر بنویسد و روی آن اضافه کرد که «کار من عالی است. شما باید راجع به آن بنویسید.»
گزارشگر به کارش نگاه کرد و در جواب نوشت «کار شما واقعا عالی است و من راجع به آن در گزارشم خواهم نوشت. علاوه بر این میخواستم بگویم شما تنها زنی هستید که کار خودتان را پیشنهاد کردهاید. مردها همیشه این کار را میکنند، ولی زنها صبر میکنند تا کس دیگری کار آنها را توصیه کند.» دوست من ار آن به بعد صبر نکرد و الان کارش توجهی که لازم داشت را میگیرد.
اگر شما وارد دانشکده من در دانشگاه نیویورک بشوید نمیگویید « اوه، ببین چقدر تعداد مردان توانا از زنها بیشتر است.» سطح و تنوع انرژی خلاق در آنجا هنوز برای من نفسگیر است و این موضوع روی خطهای جنسیتی تقسیم نشده است. ولی حق خواهید داشت بگویید «شرط میبندم دانشجویانی که در ۵ سال آینده مشهور میشوند بیشتر مرد هستند تا زن»، برای اینکه این اتفاقی است که میافتد هرسال و هر سال. دوست من با حرف زدن با آن گزارشگر متاسفانه همچنان یک استثناء است.
قسمتی از این اتفاق به خاطر تبعیض جنسیتی است، ولی قسمتی از آن هم به خاطر این است که مردها در مغرور بودن بهترند و کمتر اهمیت میدهند که به چشم مردم احمق به نظر بیایند (کمااینکه در بیشتر موارد هستند) چون میخواهند وارد کاری شوند که واجد شرایط آن نیستند.
من نمیدانم با این مساله چه کنم. (ماهیت پراکندهگویی این است که گوینده هیچ ایدهای برای حل مساله ندارد.) ولی چیزی که میدانم این است: خوب است اگر زنهای بیشتری فرصتهای جالبتری که لزوما واجد شرایط آن نیستند را ببینند، فرصتهایی که حتی ممکن است در آن گند بزنند. خوب است اگر زنها عادت کنند که دست خود را بلند کنند و بگویند «من میتوانم این کار را انجام دهم. مرا هم حساب کنید. کار من عالی است،» بدون اهمیت به این که چند نفر از این رفتار ناراحت شوند.