Tag Archives: سفر

مسافرت

بعد از یه ماه هر روز نوشتن چقدر به خودم استراحت دادم! هر بار به خودم قول می‌دم که هرچقدر نزدیک‌تر به چیزی راجع بهش بنویسم تا حرفام و احساس‌هام یادم نرفته، مخصوصا راجع به سفر. ولی خب بازم عمل نکردم! دکمه فاصله لپ‌تاپم خراب شده و خیلی دردسر شده روش تایپ کردن.

آخرین باری که با هواپیما مسافرت کرده بودیم سپهر ۹ ماهش بود که اومدیم سن‌دیه‌گو و از اون موقع یه مسافرت ۵ ساعته رانندگی رفته بودیم لاس‌وگاس (وقتی سپهر ۱۸ ماهش بود) و دیگه به جز اون مسافرت به این معنی که شب بمونیم نرفته بودیم. ولی این دفعه دل رو به دریا زدیم و رفتیم آستین، تگزاس. علیرضا سخنرانی داشت و کلا مسافرت کاری بود برای علیرضا ولی خب گفتیم ما هم بریم تا دوستامون رو که اونجا هستند هم ببینیم. دیدن دوستای قدیمی خوب بود و از شهر آستین هم خیلی خوشم اومد. سپهر هم واقعا پسر خوبی یود تو این مسافرت و انقدر با ما همکاری کرد که خودمون تعجب کرده بودیم که چقدر یهو بزرگ شد پسرمون.

اینکه دیگه دستمون رو می‌گیره ولی خودش راه می‌ره واقعا نعمتی بود مخصوصا تو صف بازرسی که باید همه کیف و کفش رو بگذاری تو دستگاه و لپ‌تاپ‌ها رو در بیاری و کالسکه رو جمع کنی و اون رو هم بگذاری تو دستگاه و …. برای تو هواپیما هم کلی کتاب و کاغذ و مدادشمعی و چاپ‌برگردون(؟) و راه‌حل آخر هم که آیفون رو با کلی بازی و ویدیو با خودمون برده بودیم. یه کمی هم نگران گرفتن گوشش بودم چون دفعه‌های قبل به توصیه دکتر شیر بهش می‌دادم. این بار تو لیوان نی‌دار آب بهش دادم که به نظر موثر بود. درطول پرواز هم اولاش که حواسش به بیرون و بال هواپیما و مسافرا و اینا بود.کتاب خوندیم و نقاشی کشیدیم و بعدش خوابوندیمش و بقیه پرواز خواب بود. برگشتن هم همین طور. البته خب طول پرواز خیلی هم زیاد نبود و تو مسافت طولانی حتما حوصله‌اش سر می‌ره. ولی این تجربه که خیلی خوب بود.

اونجا بیشتر خب تو خونه بودیم ولی با توجه به اینکه خیلی از اسباب‌بازی‌هاش رو نبرده بودیم با هرچیزی سر خودش رو گرم می‌کرد. یه نکته مثبت این مسافرت این بود که اونجا دو ساعت از ما جلوتر بودند. و با اینکه معمولا وقتی مهمون هستی و اینا همه چیز دیر می‌شه ولی ما یه دو ساعت مهلت داشتیم تا وقت غذا و خواب سپهر. گرچه برای میزبان‌هامون دردسر شدیم ولی به همین خاطر من اصلا ساعتم رو عوض نکرده بودم و به همون ساعت خودمون برنامه سپهر رو تنظیم می‌کردم که برای مدت کمی که ما اونجا بودیم خوب بود.

سفر به ایران-۲

و اما مسافرت ایران. وقتی آدم‌ها ازم می‌پرسن خوش گذشت یا نه واقعا نمی‌دونم چی جواب بدم. بعد از ۷ سال و نیم رفتن یعنی که تو این سال‌ها هی فکر کرده بودم که برم ایران چی کارها خواهم کرد. دلم می‌خواست همه رستوران‌ها و کافی‌شاپ‌هایی که هرباری که این ور اون ور توصیفشون رو خونده بودم برم. ذرت مکزیکی و آیس‌پک رو امتحان کنم. برم کتاب‌فروشی‌های انقلاب و یه سر هم برم  کتاب‌فروشی اگر. دانشگاه برم ببینم چه جوری شده و کسی از آشناهای قدیمی مونده یا نه. با هم اتاقی‌های خوابگاه برم پارک ملت. ….. خلاصه کلی خیال‌پردازی کرده بودم.

ولی با بچه،  اونم تو اون هوای آلوده یه همت خیلی اساسی می‌خواست. مخصوصا که کرج بودیم و هر رفت و آمدمون به تهران بیشتر از یه ساعت وقت می‌برد و ۲۰-۳۰ تومن خرج برمی‌داشت. ذرت مکزیکی رو یه بار برادر علیرضا خرید و امتحان کردیم. بچه‌های دانشگاه رو فاطمه یه قرار گذاشت ولی وسط هفته بود و خیلی نبودیم. البته شاید هم دیگه کسی ما رو یادش نمی‌آد. کتاب‌فروشی اگر رو خودم نتونستم برم ولی بابام رو فرستادم یه سری کتاب با راهنمایی اونا برای سپهر خرید.بازار قائم هم که تو دوران دانشجویی پاتوقمون بود رو رفتم با دخترخاله‌ام. هنوز همون‌طوری بود. حتی لوازم تحریری که همش می‌رفتم سراغش هنوز بودش. ولی حتی فامیل‌ها رو که فکر می‌کردم حتما ببینم همه رو نتونستم ببینم. شیراز هم که نشد بریم.

می‌دونم که با این اوصاف نباید ایران رو قضاوت کنم. ولی چیزایی که تو این سفر دیدم مقدار زیادی حالم رو گرفت. رانندگی و ترافیک واقعا سرسام آور بود. یادمه اولین بار که رفتیم نیویورک و شلوغی و درهم برهمی اونجا رو دیدیم گفتیم ببین پس هر شهر شلوغی این طوریه. ولی این بار دیدیم که درهم برهمی ترافیک تو تهران اصلا یه چیز دیگه است. همیشه با بچه‌ها می‌گیم که ایران بودیم فکر می‌کردیم دست‌انداز و چاله تو خیابون مال ایرانه ولی اینجا دیدیم عجب چاله‌هایی هست تو خیابون. ولی باید دوباره برمی‌گشتیم که ببینیم چاله و چوله تو ایران کلا تعریفش فرق داره. به چشم خودم دیدم که ملت به جای اینکه از پل عابر که پله برقی هم داشت برن اون طرف، از  نرده‌های وسط خیابون می‌رفتن بالا.

ولی بیشتر از همه اینا اینه که بهترین شهر دنیا هم که باشی خونه خودت یه چیز دیگه است. و انگار دیگه اینجا خونه ما شده. سپهر رو که می‌خواستیم حموم کنیم وان نداشت. لباساش رو که می‌خواستیم بشوریم مایع شوینده خودش نبود. وقتی یه شب تب کرد نمی‌تونستم فوری همون موقع زنگ بزنم به دکترش که حالا چی کار کنم. اینم بگم که بخندین ولی استفاده از توالت ایرانی واقعا سخت بود!

خلاصه اینکه برگشتیم خونه. تولد وب‌لاگم هم ۱۳ دسامبر بود و ۹ ساله شد. سال ۲۰۱۱ هم شروع شد که البته ما لحظه افتادن توپ رو خواب بودیم. امیدوارم تو سال جدید آدم مرتب منظم‌تری بشم که نتیجه‌اش هم بشه که بیشتر بنویسم.

سفر به ایران-۱

برای نوشتن باید از هفت خوان رستم رد می‌شدم. یه مصیبتی داشتیم سر راه انداختن وایرلس و بعد حالا برای پیدا کردن وقت برای نوشتن. ما بعد از ۷ سال و نیم اومدیم ایران. علیرضا یه سمیناری دعوت شده بود و اون رو بهانه کردیم که بیایم ایران. من خیلی برای سوار هواپیما شدن اضطراب داشتم. اومدنمون با لوفتانزا بود از طریق فرانکفورت. از قبل زنگ زده بودم به هواپیمایی که بگم ما با بچه هستیم و صندلی ردیف اول رو به ما بدن. با اینکه حدس می‌زدیم که تو ایران کالسکه به هیچ دردمون نخوره با خودمون بردیمش چون دوستامون که قبلا سفر کرده بودن گفته بودن که تو راه خیلی کمک می‌کنه. ولی خدایی از  همین پروازها اختلاف اخلاق ایرانی رو می‌شه دید. تو اولین تیکه پرواز یعنی از نیویورک به فرانکفورت نیم‌ساعت قبل از ساعت رسمی سوار شدن صدا کردن که کسایی که بچه دارن یا رو ویلچر هستند بیان. ما دو نفر بچه دار بودیم و یه نفر با ویلچر. راحت رفتیم نشستیم و مهمان‌دارها بهمون کمک کردن که وسایلمون رو بگذاریم تو صندوق‌‌های بالای سرمون و راحت بشینیم. ولی در تیکه دوم پرواز یعنی از فرانکفورت به تهران. از یک ساعت قبل از ساعت سوار شدن مردم نمی‌دونم به چه علتی همه پاشدن و جلوی گیت صف بستن. از شانس تاخیر هم داشتیم ولی باز ملت از پا نیفتادند و تو صف وایسادن. موقعی که صدا کردن که بچه‌دارها و ویلچری‌ها بیان ما رفتیم اون جلو و دیدیم چشمتون روز بد نبینه کلی جر و بحث و دعوا سر اینکه ملت جلوی راه ورود رو بسته بودند و مهمان‌دارها هی  می‌گفتن بابا برین عقب که مردم بتونن رد شن. بعد هم بی اغراق ۲۰-۳۰ نفر با شرایط خاص بودند که می‌خواستند زود سوار شن. خانومه ایستاده سر و مر و گنده با مهمان‌داره بحث کردن که آره من خونه‌مون سوار ویلچر می‌شم الان نیوردم بگذارین من زود برم سوار شم! همین شد که ما که سوار شدیم باید بچه و ساک به بغل تو راهروی هواپیما پشت سر ملت منتظر می‌ایستادیم تا چمدون‌هاشون رو جا بدن بالا.

تو خود هواپیما هم تو سری اول همه ساکت نشسته بودن سر جاشون و مهمان‌دارها وقت داشتن بیان یه سری هم به ما بزنن. ولی تو تیکه دوم با اینکه موفع بلند شدن گفتن که تو محوطه‌ها نباید وایساد طبق مقررات. به محض اینکه چراغ کمربندها خاموش شد، همه بلند شدند و شروع کردن به راه رفتن تو طول هواپیما. خودشون می‌رفتن واسه خودشون از بطری‌ها آب می‌ریختند. یه عده هم که جمع شده بودند تو محوطه جلوی ما و از بیزینسشون! و زمین‌هایی که خریدن و فروختن و فامیل‌های مشترک و همسایه بغلی حرف می‌زدن. هربار هم که مهمان‌دارها می‌آومدن تذکر می‌دادن که برین بشینین سرجاتون یه چشمی می‌گفتن و به حرف زدن ادامه می‌دادن. البته یه ماجرای جالب دیگه هم برای مهمان‌دارها غوز بالا غوز شده بود. یه یارویی که ظاهرا می‌گفتن بلژیکی بوده و نمی‌دونم چرا می‌خواسته بیاد ایران مست کرده بود و ظاهرا کلی بلبشو راه انداخته بود. غذا‌ها رو زده بود ریخته بود و کش پرت کرده بود تو صورت مسافر بغلی و …. دیگه اخظارها انگار به جایی نرسیده بود. سرمهمان‌دار طرف رو اورد تو اون محوطه‌ای که جلوی ما بود و بهش گفت که این آخرین اخطار از طرف خلبانه و اگه رفتارش رو درست نکنه براش پلیس میاره. و ظاهرا این اخطار هم کارگر نشده بود که وقتی هواپیما نشست گفتن کسی از جاش تکون نخوره چون پلیس باید بیاد تو و این طرف رو ببره. که البته حدس زدنش سخت نیست که هیج کس گوش نکرد و فوری همه وایسادن که مهمان‌داره اومد یه داد بلند سر همه زد که بشینید. خلاصه پلیس اومد و طرف رو برد. اینکه چه بلایی سرش اومد رو نمی‌دونم. دیگه مهمان‌دارهای بیچاره ته پرواز داشتن می‌مردن از خستگی و زار و نزار شده بودند.

و اما تجربه سفر با بچه. گفتم که کالسکه رو برده بودیم ولی سپهر اون‌قدر تو کالسکه نمی‌موند و می‌خواست که بغلش کنیم و موقع رد کردن از زیر دستگاه هم به هر حال باید درش می‌اوردم و کالسکه رو جمع می‌کردیم می‌گذاشتیم تو دستگاه. فکر کنم کالسکه برای بچه‌های بزرگ‌تر که می‌شینن تو کالسکه و با یه اسباب‌بازی سرگرم می‌شن کمک بهتری باشه. تو هواپیما هم ما صندلی ردیف اول بودیم که جای تخت بچه داره. موقع بلند شدن و نشستن یه کمربند برامون می‌اوردن که به کمربند خودم وصل می‌شد و دور کمر سپهر می‌رفت. و در طول پرواز تخت کوچیک رو برامون نصب کردن که سپهر که خوابید توش گذاشتیمش و چیز خوبی بود. صندلی‌های هواپیما ولی خیلی تنگ بود. و شیر دادن مصیبتی بود. خوش‌بختانه تو سری دوم کنار من یه صندلی خالی بود ولی تو تیکه اول همش آرنج من تو کمر علیرضا بود! ولی به قول مادر خانومی یادش به خیر اون وقت‌ها که تو هواپیما می‌تونستیم بخوابیم یا فیلم نگاه کنیم. فکر کنم حالا حالاها آرزوش رو داشته باشیم. یکی از مهمان‌دارها بهم می‌گفت تازه الان این سن بچه آسونه چون می‌خوابه و بغلش کنی آروم می‌شه. می‌گفت بچه من سه سالشه و تمام مدت می‌خواد بدوه و چیزا رو می‌اندازه و می‌شکونه.

شرح زمان در ایران بودن رو هم به زودی خواهم نوشت.

اولین مسافرت و اولین بسته پستی

– هفته پیش سپهر اولین مسافرتش رو هم رفت. برای اینکه براش شناسنامه و پاسپورت ایرانی بگیریم و هم اینکه مامان و بابا رو قبل از اینکه برگردن یه جایی برده باشیم رفتیم دی.سی. تا مدارکمون رو به خود دفتر تحویل بدیم. یه امیدی هم داشتیم که شاید کارامون رو زودتر راه بندازن. سپهر که بیشتر وقتا تو کالسکه‌اش می‌خوابید. ولی وقتایی که موقع غذاش می‌شد من عزا می‌گرفتم چون هنوز بیرون یا در جمع شیر دادن  برام خیلی سخته و اینکه بتونم بچه رو تو موقعیتی نگه دارم که راحت بخوره و بعد در ضمن یه دست آزاد داشته باشم که یه پارچه‌ای جلوی خودم بگیرم رو مسلط نشده‌ام.  یه چیز جالب این بود که سپهر برای اولین و فعلا آخرین بار اونجا شب ۴  ساعت پشت سر هم خوابید.

به خاطر اینکه من کارت ملی نداشتم همون موقع بهمون پاسپورت‌ها رو ندادن ولی خیلی کمک کردن و کمتر از یک هفته هم همه مدارک رو برامون فرستادن. خلاصه الان پسرمون یک ایرانی تمام عیار شده!

– سپهر اولین بسته پستی که برای خودش فرستاده شده بود رو هم دو سه روز پیش گرفت. از طرف دانشگاه براش یه بسته فرستادن که یه کتاب داستانه و روش نوشته شده تقدیم به جدیدترین ببر کوچولوی پرینستونی! (ببر حیوون دانشگاه پرینستونه).

خود کتاب هم اسمش هست «ببرها کجا هستند؟» که نویسنده‌اش خودش فارغ‌التحصیل پرینستون بوده و کتاب هم راجع به تجربیات یه بچه است که برای گردهمایی فارغ التحصیلان با پدر و مادرش به پرینستون اومده.

تگزاس- قسمت دوم

تو این سفر با زیتون خان گربه روجا و حسین هم حسابی دوست شدیم. اولش یه ذره برای من عجیب بود چون خوشحالی و ناراحتی‌اش رو نمی‌تونستم از صورتش حدس بزنم. و احساس می‌کردم هرکاری بکنم با‌هام رفیق نمی‌شه. ولی کم کم آدم می‌فهمه که چه موقع خوشحاله یا نه. مخصوصا وقتایی که میاد جلوت دراز می‌کشه یا با دستش می‌زنه رو دستت که یعنی باهام بازی کن یا نازم کن خیلی باحال بود. و الان ما حسابی دلمون براش تنگ شده.

DSC08451

خب برگردم به دانشگاه تگزاس. برج ساختمون اصلی دانشگاه (اسمش اینه) تقریبا از همه جای دانشگاه معلوم بود. بچه‌ها توضیح دادند که وقتایی که دانشگاه بازی داره برج رو با نور نارنجی روشن می‌کنند.

DSC08369

یک نکته جالب راجع به این برج رو هم تو ویکی‌پدیا خوندم که سال ۱۹۶۶ یکی از دانشجوهای دانشگاه از بالای برج شروع به تیراندازی کرده و ۱۴ نفر رو کشته.

همون‌طور که تیم‌های ورزشی دانشگاه‌ها معمولا یه نمادی (mascot) دارن، این دانشگاه هم نمادش یه جور گاو شاخ دراز (longhorn) هستش مثل این :

DSC08410

البته mascot دانشگاه یه گاو زنده‌ است به اسم Bevo که تو مراسم مختلف دانشگاه هم شرکت می‌کنه! این عکس بالا از دیوار یک

هتل شیک و قدیمی در مرکز شهر آستین بود که رفتیم کیک و بستنی خوردیم.

در تور دانشگاه یه سر هم به اتاق ایرانی‌های دانشکده اقتصاد زدیم که با چایی و سوهان قم پذیرایی شدیم.

DSC08350

یک روز هم رفتیم و capitol تگزاس رو دیدیم.

DSC08534 DSC08541

راهنمای تور گفت که همون موقع کنگره جلسه دارن و اگه بخواهیم می‌تونیم بریم ببینیم. ما هم رفتیم و یه مقدارش رو تماشا کردیم. داشتن در مورد قوانین بستن کمربند و اینا حرف می‌زدند.

DSC08550

خواستیم بریم موزه هنر آستین یا Laguna Gloria رو ببینیم. خود موزه بسته بود چون می‌‌خواستن اونجا عروسی برگزار کنند. فقط گفتند ۱۰ دقیقه می‌تونیم بریم محوطه اطرافش رو ببینیم.

DSC08554

شب هم برای اجرای گروه موسیقی خاورمیانه دانشگاه،برکت  که روجا و ستاره هم عضوش هستند رفتیم. یه تیکه‌‌هایی از موسیقی‌شون تو صفحه‌شون در myspace هست.

هنوز یه قسمت دیگه مونده که به زودی می‌نویسم.