Tag Archives: سه سالگی

دوست ندارم

امروز نمی‌دونم چرا همین طوری یهو سپهر می‌گه « I don’t like shots, I don’t like medicine in my eye, and i don’t like p.m. این سه تا چیز رو دوست ندارم». منظورش اینه که آمپول زدن رو دوست ندارم، دوا تو چشمم بریزن رو دوست ندارم، بعدازظهر رو هم دوست ندارم.

دوتای اول که خب معلومه. منم دوست ندارم. بهش می‌گم چرا بعدازظهر رو دوست نداری؟ نتونست خیلی خوب توضیح بده. حدس می‌زنم شاید منظورش شب باشه که مجبوره بخوابه‌ :))

تعطیلات بهاری – روز دوم

متاسفانه تب از سرماخوردگی بود. البته خیلی بالا نرفت تبش و امروز صبح هم بد نبود. طرف عصر صداش هم یه کم گرفته بود. اما باز هم سرحال بود. ولی به هر حال وقت دکتر گرفتم. که گفت گوشش چرک کرده و آنتی‌بیوتیک داد. اما وقتی از دکتر برگشتیم خونه همچین میزون نبود و تبش هم بالاتر رفته بود. می‌گفت «دکتر رفتیم ولی گلوی من یه کمی بهتر نشده!» و همون طور رو شونه من خوابش برد.

کلا خیلی این پیش میاد که سپهر سرما می‌خوره. یه کم که بهتر می‌شه من هی با خودم فکر می‌کنم کاش ببرمش دکتر و نکنه گوشش یا گلوش چرک کرده باشه و درست همون روز دکتر رفتن یهو مریضی‌اش بدتر می‌شه. قاعدتا نمی‌تونه از آلودگی اونجا باشه نه؟ انقدر سریع ظرف یکی دو ساعت که اثر نمی‌کنن! به هر حال این دفعه هم همین طور شد.

حالا جالبیش اینه که سپهر صبح پاشده می‌گه پس کی school باز می‌شه؟!!!

تعطیلات بهاری

وقتی یه مدت نمی‌نویسی دوباره نوشتن سخت می‌شه. ولی خب باید شروع کرد.

این هفته تعطیلات بهاری مدرسه سپهره. بدیش این بود که با عید هم‌زمان نبود. چون عید رفتیم مسافرت (که شاید بهتر بود با شرح اون سفر شروع می‌کردم!) و چند روز غیبت کرد. ولی خب تصمیم گرفتم این هفته رو هیجان‌انگیز برگزار کنیم و خوش بگذرونیم. سعی می‌کنم بنویسم که این یه هفته رو چه جوری می‌گذرونیم.

آخر هفته قرار بود بریم سیزده به در ولی پیش‌بینی هوا زیاد خوب نبود و کنسل کردیم. ولی از اون موقع سپهر هی می‌گفت پس کی می‌ریم پیک‌نیک. منم گفتم خب امروز بریم. با یکی دیگه از دوستامون که بچه‌های اونا هم تعطیل هستند قرار گذاشتیم و تو همین پارک بغل خونه‌مون پیک‌نیک برگزار کردیم.بچه‌ها حسابی بازی کردند. هوا هم یهو از دیروز حدود ۷ درجه (سانتیگراد) گرم‌تر شده بود. البته یه بادی می‌اومد و به نظرم هوای بدی نبود. حسابی احساس تابستون می‌داد. سپهر هم با بچه‌ها با هم افتاده بودند و حسابی بدو بدو کردند و بازی کردند. ناهار هم خوردیم و یه ۳ ساعتی اونجا بودیم.

وقتی برگشتیم یه دوش هم گرفتیم و یه اجساس ریلکسی بعد از فعالیت و یه روز مفید رو داشتیم و تصمیم اینکه از این هفته وب‌لاگ بنویسم رو هم همون موقع گرفتم.

ولی اون موقغ که داشتم لباس سپهر رو عوض می‌کردم که بریم دنبال علیرضا احساس کردم تنش گرمه. ولی چون سرحال بود گفتم بعیده تب داشته باشه. ولی علیرضا که هم اومد بغلش کرد گفت تنش گرمه. دیگه دماسنج گذاشتم. به اندازه یه درجه تب نداشت و دکترش می‌گه تا وقتی به ۱۰۰ درجه فارنهایت نرسیده  اصلا تب نیست. ولی خب بدنش به هر حال گرم بود.

با اینکه اونجا کلی مایعات خورده بود و برگشتیم هم باز میوه و آب خورده بود گفتم شاید گرمازده شده. دیگه بستمش به خاکشیر و آب پرتقال از اون موقع. امیدوارم سرما نخورده باشه یا گرما زده نشده باشه. تا ببینیم هیجان فردا چه خواهد بود!

کریسمس

این چند وقت حسابی سرم شلوغ شد. مقدار زیادی شلوغی خوب. مهمونی و مهمون‌داری و گشت و گذار. یه مقدار هم بلد نبودن و گذاشتن همه چیز به دقیقه آخر.

درخت کریسمس رو یواش یواش تزیین کردم. البته همه‌اش به نظرم یه چیزی کم داشت. اما خب برای سال اول بد هم نبود. برای بالاش دنبال ستاره می‌گشتم که چیز خوبی پیدا نکردم.

IMG_2239شب‌ها قشنگ‌تر بود البته.

IMG_2117یکی از چیزایی که دوست داشتم حتما امسال داشه باشیم به قول اینجایی‌ها advent calendar بود. اینکه از اول دسامبر هر روز یه کادوی کوچولو به سپهر بدم. چون می‌دونستم که به عددها و تاریخ خیلی علاقه داره و مهم نیست که کادوش چی باشه از اینکه هر روز یه چیزی رو باز کنه خوشش میاد. نمی‌دونم تو عکس پیدا هست یا نه. اون بسته‌های کوچیک آبی که روش عدد هست. هر روز که از خواب پا می‌شد با ذوق و شوق می‌گفت امروز چندمه؟ و بدو بدو می‌رفتیم پایین که ببینیم کادوی امروز چیه.

فکر کنم معمولا این کادوهای کوچیک رو ۲۵ تا می‌گذارن ولی من ۲۴ تا گذاشته بودم و بهش گفته بودم که روز ۲۵ کادو توی جوراب هست. اینه که منتظر ۲۵ام هم خیلی بود. اصلا اولش کادوهای زیر درخت رو ندید. و همه‌اش می‌خواست ببینه توی جوراب چیه. کادوها رو بیشتر لباس گرفته بودم. چون اسباب بازی مخصوصا برای تولدش خیلی گرفته بود ولی لباس خوب خیلی وقت بود براش نخریده بودم. ولی همه رو جدا جدا کادو کرده بودم که زیاد بشه!

شبش هم رفتیم خونه یکی از دوستامون که بقیه هم اونجا جمع شده بودن. هر خانواده‌ای برای بچه‌های دیگه کادو گرفته بود و کلی کادو بود. یکی از بچه‌ها لباس بابانوئل* پوشید و با کلی مسخره‌بازی کادوها رو بهشون داد. اون شب کلی هم بازی کردن و خوش گذروندن. دیگه از اون روز هم تقریبا هر روز با بچه‌ها جمع شدیم یا رفتیم بیرون. خدا رحم کنه به هفته بعد و دوباره مهدکودک رفتن. همین الانش تا می‌آیم خونه سپهر می‌گه حالا کجا بریم؟

* ما به سپهر نگفتیم که سنتا یا بابانوئل کادو می‌آرن و می‌دونه که کادوها رو ما و خاله‌ها و عموها خریده‌ان. بابانوئل براش یه کاراکتره که لباس قرمز می‌پوشه و می‌گه هو هو هو مری کریسمس! من با بابانوئل یا با تخیل و خیال‌پردازی برای بچه‌ها مشکل خاصی ندارم ولی خب برای اینکه بچه بخواد باور کنه سنتا رو دیگه خیلی باید دروغ بگی و فایده‌ای هم توش نمی‌بینم

شب باباها

دیشب مدرسه سپهر Father’s Night بود. قرار بود ساعت ۴:۳۰ بچه‌ها با باباهاشون برن مدرسه و تو کلاس کارهای مختلفی که می‌کنن رو به باباهاشون نشون بدن.

سپهر اولش یه کم تعجب کرده بود و خیلی خوشحال نبود که عصر هم دوباره باید بره مهدکودک! ولی ظاهرا اونجا بهش خوش گذشته بود و حتی نمی‌خواسته برگرده و آخرین نفری بودن که از کلاس اومدن بیرون. جوری که علیرضا تعریف می‌کرد کلی کارهای مختلف رو نشون داده بوده و معلوم بوده چیزای زیادی یاد گرفته سر کلاس. خوشحال شدم چون خیلی کم تعریف می‌کنه و بعضی وقتا احساس می‌کنم شاید اونجا کار زیادی انجام نمی‌ده. یه چیزی که جالب بود این بود که هر چیزی رو بر می‌داشته تا کارش تموم می‌شده مرتب می‌گذاشته سر جاش. یا وقتی دستش گچی شده بوده رفته شسنه دستش رو و خشک کرده. یا کاغذهایی که قیچی کرده بوده رو مرتب ریخته تو سطل بازیافت. حالا تو خونه اگه بهش بگی یه چیزی برمی‌داری بگذار سرجاش ..!

یه چیز دیگه هم که علیرضا می‌گفت اینکه کارهایی که تو خونه می‌کنه رو اونجا انجام نمی‌ده. مثلا تو خونه تا کاغذی دستش بیاد یا رو تخته سیاه همه‌اش چراغ راهنمایی و اسم خیابون و علامت Stop و …. می‌کشه ولی اونجا همون کاری که معمول بوده می‌کرده. علیرضا احساسش اینه که هنوز تو مرحله‌ایه که هر کاری دیگران می‌کنن رو تقلید می‌کنه و هنوز انقدر مستقل نشده اونجا که کار خودش رو بکنه. ولی من فکر می‌کنم شاید هیچ‌وقت کاری که تو خونه می‌کنه رو اونجا انجام نده و برعکس. به خاطر اینکه جوری که چیزا براش تداعی می‌شن این طوریه. تخته سیاه تو مدرسه برای یه کاره و تخته سیاه تو خونه برای کار دیگه.

حالا من همه‌اش منتظرم که نوبت مامان‌ها هم بشه و منم برم ببینم تو کلاس با چی‌ بازی می‌کنه!