Tag Archives: سه سالگی

روز بیست و هفتم

از فردا تعطیلات Thanksgiving شروع می‌شه. البته سپهر از اول هفته تعطیل بوده. البته بیشتر از معمول من مشغول کارای خونه بودم چون یکی دو سری مهمون داریم. خودم هم امروز بهش توجه کردم و علیرضا هم می‌گفت که سپهر به نظر آروم‌تر و خوشحال‌تر میاد.

می‌تونه همین که خونه بوده آرامش بیشتری بهش می‌ده. خب کمتر هم خسته می‌شه. اونجا بیشتر فعالیت می‌کنه و زبان جدید و کارای جدید باید یاد بگیره و فکر کنم خیلی خسته می‌شه. ولی حقیقتش خودم فکر می‌کنم یه مقداری هم اینکه من بودم ولی خیلی هم جلوی چشمش نبودم بی‌تاثیر نبوده.

وقتی همین مدرسه سپهر رو برای اولین بار می‌دیدیم مدیر سپهر بهم می‌گفت که توی سیستم مونتسوری تعداد معلم‌ به نسبت بچه‌ها کمتر از جاهای دیگه است و معلم‌ها خیلی تو دست و پای بچه‌ها سعی می‌کنن نباشن. و این باعث می‌شه بچه‌ها آروم‌تر باشن چون بچه‌ها وقتی معلم رو می‌بینن تازه یادشون می‌افته که نق بزنن. بعضی وقتا احساس می‌کنم در مورد سپهر هم این درسته. اینکه من بودم ولی مثلا تو آشپزخونه کار می‌کردم و سپهر تو هال برای خودش بازی می‌کرد و هر از گاهی می‌اومد برای من تعریف می‌کرد یا می‌گفت اون یکی اسباب‌بازی رو می‌خوام و دقیقا جلوی چشمش نبودم.

ولی خب فکر کنم بعد یه هفته خونه بودن و مهمون و خوش گذروندن دوباره از دوشنبه یه کم سخت بشه مهدکودک رفتن. تا ببینیم چی می‌شه.

روز بیست و ششم

این مشکل خواب بعدازظهر سپهر رو نمی‌دونم چکار کنم. خواب شب‌ها دیگه تقریبا براش روتین شده. یعنی نه اینکه حالا بگیم بریم بخوابیم بگه چشم و بدو بدو بره. ولی خب می‌دونه که دیگه شب شده و باید بخوابه.

ولی خواب بعدازظهر همیشه با کلی اعصاب خوردی و بعضی وقتا دیگه دعوا و اینا بوده! بعد از یه مدتی دیدم دیگه واقعا اعصاب این همه جر و بحث رو ندارم. گفتم ولش کن اصلا نمی‌خواد بخوابه. دیگه بزرگ هم شده و شاید دیگه لازم نداره.

حالا مشکل اینه که عصرها اگه خونه باشیم خیلی بهانه‌گیر می‌شه و اگه هم بیرون بریم به محض اینکه می‌شینه توی ماشین خوابش می‌بره. و دیگه عصرها جایی نمی‌شه رفت.

مثلا دیروز رفتیم مغازه ایرانی خرید. درست نزدیک‌هاش که رسیدیم سپهر خوابش برد تو ماشین. خب نمی‌تونستم تنها بگذارمش که. مجبور شدم بیدارش کنم و خب تا مدتی کسل بود و خرید کردن خیلی سخت بود!

امروز هم باز تو فاصله یه ربعی که می‌رم دنبال علیرضا خوابش برده. و دیگه شام نخورده خوابیده و می‌دونم که نصفه شب گشنه‌اش می‌شه و بیدار می‌شه.

روز بیست و پنجم

من و علیرضا تو یادگرفتن خودمون و سپهر یه پدیده‌ای رو اسمش رو گذاشتیم منطقه خاکستری. می‌دونم که این با سلول‌های خاکستری و اینا قاطی می‌شه ولی خب الان هم اسم بهتری براش ندارم.

حالا توضیح بدم منظورم چیه. وقتی ما یه چیزی رو یاد می‌گیریم اولش کاملا نسبت بهش غریبه هستیم. مثل یه کاغذ سفید سفید. ممکنه بعضی وقتا خودمون فکر کنیم که یه لحظه‌ای بوده که اون چیز رو یهو یاد گرفتیم. ولی خب همه‌مون می‌دونیم که معمولا این یادگیری آروم آرومه. انگار که صفحه رو هی پر کنی تا کاملا پر و سیاه بشه.

مثلا وقتی الفبا رو یاد گرفتیم نه تنها حروف رو یکی یکی یاد گرفتیم بلکه وقتی همه حروف رو هم بلد بودیم و به خیال خودمون سواد داشتیم واقعا هر متنی رو به سادگی نمی‌خوندیم. تا اینکه یه زمانی که احتمالا برای هرکسی فرق می‌کنه دیگه انقدر وارد می‌شیم به خوندن که می بینی (مخصوصا موقع قصه خوندن برای بچه‌ها!) که یه متنی رو داشتی می‌‌خوندی و حواست هزار جای دیگه بوده.

تو بچه‌ها خب یه چیزاییش واضحه. مثلا اولش یه قدم راه می‌رن و می افتن. تا وقتی که باید بدویی دنبالشون و بهشون نرسی! ولی حتی چیزایی که آدم فکرش رو نمی‌کنه هم این طوریه.مثلا یاد گرفتن رنگ‌ها. سپهر وقتی رنگ‌ها رو یاد گرفته بود این طوری نبود که همیشه درست بگه. مثلا اگه خوابش می‌اومد خیلی بیشتر اشتباه می‌گفت. کم کم یه سری رنگ‌ها ساده رو همیشه درست می‌گفت ولی رنگ‌های یه کم پیچیده‌تر مثل بنفش رو بیشتر اشتباه می‌کرد.

حالا نکته اینه که آیا به دست اوردن این توانایی یا دانش‌های خاکستری همیشه خوبن؟

من همیشه برای خودم مثالی که می‌زنم وقتی بود که مدرسه می‌رفتیم و آموزش پرورش یه دوره یه روزه گذاشته بودند و یه سری مطلب که اون موقع خیلی من سردر نمی‌اوردم ولی بعدا فهمیدم که ترکیبیات بود می‌گفتن. اون کلاس اصلا برای سال ما نبود ولی حالا یادم نیست چی شد که مدیرمون اجازه داد و ما هم رفتیم. خیلی کم فهمیدم از کل کلاس ولی تنها چیزی که تو خاطرم مونده بود اصل لانه کبوتری بود. اینکه اگه N تا کبوتر داشته باشی و N-1 لونه. حتما یه لونه‌ای هست که توش بیشتر از یه کبوتر هست. خب این فهمیدنش شاید برای یه بچه دبستانی هم راحت باشه. ولی اینکه حالا چه طوری باهاش مساله ریاضی حل کنی که احتیاج به پیش‌نیازها (یا شاید یه استعدادهایی) داره. من اون موقع نمی‌تونستم مساله خیلی پیچیده‌ای باهاش حل کنم و درکم ازش یه خاکستری خیلی خیلی کمرنگ بود. ولی مطمئنم که وقتی یکی دو سال بعد وقتی رسید که مساله‌های ترکیبیات حل می‌کردم همون خاکستری کم‌رنگ منو کلی جلو انداخته بود.

اما دونستن اصل لانه کبوتری می‌تونست چیز مثبتی نباشه. مثلا اگه من می‌خواستم به عنوان یه بچه جغله!‌ خیال کنم خیلی چیز بلدم و جواب هر مساله‌ای رو بگم اصل لانه کبوتری. یا اینکه وقتی که واقعا باید اونو یاد می‌گرفتم خیال کنم بلدم و هیچ وقت با همه مقدمات و موخراتش یادش نگیرم. یا اینکه اون موقع از اینکه نمی‌تونستم باهاش مساله حل کنم سرخورده بشم و همیشه ازش بترسم.

کلا مساله پیچیده‌ایه و شاید مورد به مورد، آدم به آدم و زمان با زمان فرق کنه. ولی مخصوصا وقتی آدم برای بچه‌اش می‌خواد تصمیم بگیره خیلی مهم می‌شه.

روز بیست و چهارم

عجب روزی بود امروز.

روز رو که با خونه تمیز کردن شروع کردیم. می‌خواستیم یه کم عمیق‌تر خونه رو مرتب کنیم که آخر هفته مهمون داریم هم خونه تمیز باشه. البته این منجر به این شد که خونه نامرتب‌تر بشه.

عصر یکی از همکارهای علیرضا دعوتمون کرده بودند خونه‌شون. از خیلی قبل علیرضا گفته بود که از این سری همکاراش که تقریبا همسن و سال خودمون هستند خوشش می‌آد و خوبه که بتونیم باهاشون رفت و آمد کنیم. فکر می‌کردیم مهمونی ساعت ۲ قراره باشه ولی دیر کرده بودیم و ساعت ۲:۳۰ رسیدیم. تازه دم در علیرضا که ای.میلش رو نگاه کرده فهمیدم بابا مهمونی اصلا ساعت ۳ بوده!‌ یه کم ضایع بود ولی خب عوضش تونستیم قبل از اینکه شلوغ پلوغ بشه باهاشون حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم.

مهمونی هم روی پشت‌بوم بود با منظره به اقیانوس و مرکز شهر و …. بعد از یه مدتی بقیه هم اومدند. سپهر از اولش منتظر اومدن یکی از خانواده‌‌ها بود که با اونا نزدیک هم زندگی می‌کنیم و بچه‌ هم دارن و باهاشون خیلی وقته رفت و آمد داریم. دیگه اونا که اومدن با بچه‌ اونا با هم بازی کردن و کتاب خوندیم برای دوتاشون. این دوستم که همونیه که گفتم تو کتاب‌خونه هم دیدیمشون بچه خودش رو با دو دست بلند کرد و تاب داد و اون کلی ذوق کرد. بعد از سپهر پرسید که می‌خوای تو رو هم بگردونم. سپهر هم با هیجان گفت آره. حالا هی من با خودم فکر می‌کنم که بگم نه می‌ترسم دستش در بره (مثل دفعه پیش) از اون طرف می‌ترسم که خیلی به نظر لوس برسم. مخصوصا که کلا فکر کنم بچه‌داری ما با هی لباس پوشوندن و بیا دستت رو بشور و …!‌به چشم اونا لوس میاد. گفتم الان دیگه سه سالش شده و بگذار یه دفعه هم بی‌خیال باشم.

ولی سپهر که تاب خورد فوری اومد سرش رو گذاشت تو بغل من گریه. فهمیدم که آی دستش در رفته. بهش گفتم چی شده و گفت دستم درد می‌کنه. درست مثل دفعه پیش شده بود. البته خب این دفعه خب خیلی بهتر حرف می‌زنه و خودش گفت این دستم درد می‌کنه. دیگه تند و تند خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.

دیگه قسمت مصیبت دکتر اورژانس پیدا کردن و ۴۵ دقیقه اونجا منتظر موندن و اینا رو تعریف نمی‌کنم. باز هم دکتر اومد و با یه تق دستش رو جا انداخت و سپهر ظرف چند ثانیه سرحال شد و دوباره شروع کرد دستش رو تکون دادن. خلاصه مهمونی رو که نصفه ول کردیم. تا من باشم نخوام به کسی چیزی رو ثابت کنم!

روز بیست و سوم

امروز تولد یه خانم نه ساله دعوت بودیم. خودمون که خیلی دوستش داریم و سپهر هم دیگه عاشقشه. از اول هفته یه اشتباهی کرده بودم و بهش گفته بودم آخر هفته می‌خوایم بریم خونه‌شون تولد. دیگه هر روز می‌گفت امروز شنبه است؟ الان خوابیدیم؟ بیدار شدیم شنبه شده؟

تو راه هم که خبر توافق هسته‌ای رو از تویتر دیدیم. و تا رسیدیم هم زدیم اخبار بی.بی.سی و همه چشم به تلویزون و کنفرانس خبری. یعنی امروز یه روزی می‌شه که بعدا تعریف کنیم برای همدیگه که روزی که توافق‌نامه امضا شد ما کجا بودیم؟ هنوز اصلا وقت نکردم حرف‌ها و حدیث‌های کنار اخبار رو بخونم فقط دیدم که تو فیسبوک و توییتر همه خوشحالن. کاش همیشه خوشحالی باشه.