Tag Archives: سه سالگی

روز پانزدهم

ای بابا افتادم رو دور ننوشتن. دیروز تا دو دقیقه نشستم و یه کم وب‌لاگ خوندم سپهر بیدار شد و رفتم پیشش خوابیدم. سرما خورده و دیشب هم تب کرده بود. خوشبختانه امروز بهتره. بردمش دکتر. گفت هم ریه‌‌هاش هم گوشش و هم گلوش خوبه. ولی محض اطمینان قبل از هر وب‌لاگ خوندنی دارم می نویسم.

راستی دکتر رو عوض کردم. یه کمی اضطراب داشتم که هنوز دکتر رو ندیدیم و موقع مریضی برای اولین بار می‌ریم. تا حالا هر دو بار قبلی که دکتر عوض کرده بودیم برای چک‌آپ‌های ماهانه و سالانه بود. ولی خب خوشبختانه خوب بود. هم مطب خلوت بود. هم از آفیسشون خوشم اومد. نه تنها قسمت مریض‌ها از سالم‌ها جدا بود، حتی در ورودی‌شون هم جدا بود. البته دکتر اصلی نبود ولی خب به خاطر اینکه وقتی که زنگ زدم ۱۰ دقیقه بعد بهم وقت دادند. حالا تا ببینم چند وقت دیگه باز میام اینجا غر بزنم یا نه؟:))

یه چیزی که امروز که سپهر مهدکودک نرفت و با هم بودیم همش بهش فکر می‌کردم اینه که چقدر برای بچه‌ها comfort گرفتن (آرامش گرفتن؟) از دیگران مخصوصا مامان باباشون مهمه. و اینکه از کی هی ما کم‌تر و کم‌تر دنبال این comfort هستیم؟ یعنی بچه‌ها عصبانیت، درد، ناراحتی و حتی گشنگی‌شون با یه بغل آروم می‌شه. حتی وقتی از خود توه که عصبانی هستند. می‌دونم که خب بزرگ‌ها هم بدشون نمی‌آد که کسی باشه که بهشون آرامش بده ولی خب چون می دونن خیلی وقتا ممکن نیست با خوابیدن، قرص خوردن یا خرید کردن خودشون رو آروم می‌کنن. ولی خیلی وقتا هم هست که یه آدم بزرگ ترجیح می‌ده تنها باشه در حالی‌که بچه‌ها هیچ وقت دوست ندارن تنها باشن.

امروز صبح و عصر قرار بود فیلم Edison’s Day رو تو مدرسه سپهر نشون بدن. فیلم راجع به  یک روز زندگی یه پسریه که هم بابا و هم مامانش آموزش مونتسوری دیده‌ان و خونه‌شون با اصول اون چیده شده و اداره می‌شه. تعریفش رو شنیده بودم و قرار بود هم فیلم رو نشون بدن و بعدش پرسش و پاسخ باشه. صبح که خب چون سپهر نرفت مهدکودک نشد برم. عصر زودتر رفتم دنبال علیرضا که سپهر رو نگه داره و من برم فیلم رو ببینم ولی تو مدرسه هیچ خبری نبود. هیچ کس هم نبود که ازش بپرسم. حالا باید دوشنبه بپرسم ببینم چی شده بوده.

روز دوازدهم (نوشته شده در سیزدهم!)

دیروز ننوشتم. خوب داشتم پیش می‌رفتم‌ها. سعی می‌کنم امروز دو تا پست بنویسم. فعلا هم برای اینکه بعد از چک‌ و چونه‌های صبحگاهی یه کم آروم‌تر بشم از شیرین‌کاری‌های سپهر می‌نویسم.

– بی.بی.سی داشت یه کنسرت از حسین علیزاده پخش می‌کرد. تقریبا آخرش روشن کرده بودیم و نمی‌دونم دقیقا چی بود. ولی وقتی تموم شد و ملت دست زدند سپهر می‌گه «good job everybody!»

– دوشنبه که سپهر مدرسه‌اش تعطیل بود رفتیم مرکز خرید. اون‌جا یهو می‌گه «that’s funny. چرا u چشم چشم داره»! منظورش به آرم مغازه‌ ماست یخ‌زده فروشی بود.

Screen Shot 2013-11-13 at 9.00.37 AM

– ظهر بهش می‌گم خب بریم بخوابیم. کجا بخوابیم؟ می‌گه «اممم. مامان به نظر تو کجا بخوابیم؟ نظر تو چیه؟!»

– رو کاغد اینو نوشته و اورده داده می‌گه برای تو نوشتم.

IMG_3392

روز هشتم

امروز سپهر در ادامه سرما خوردگی موند خونه. شب خیلی بد خوابیده بود. نمی‌دونم قبلا گفته بودم یا نه که معمولا وقتی سرما می‌خوره یه حالت آسمی می‌گیره. امروز هنوز هم یه مقداری اون حال رو داشت ولی نسبتا سرحال بود. با توجه به اینکه هرچقدر مرتب‌تر می‌ره مهدکودک با اشتیاق بیشتری می‌ره هی هر از مدتی فکر می‌کردم کاش برده بودمش. بعد داشتم تقویم مدرسه‌شون رو نگاه می‌کردم فهمیدم اصلا امروز مدرسه به خاطر جلسه‌های پدرمادرها با معلم‌ها تعطیل بوده. خوب شد صبح نبرده بودمش.

عصر با معلمش جلسه داشتم. فقط ۱۰ دقیقه بود. البته خب دیروز یه گزارش نسبتا دقیقی هم بهمون داده بودند از وضعیتشون تو بخش‌های مختلف: مهارت‌های عملی زندگی (Practical Life)، حواس پنج‌گانه (Sensorial‌)، زبان (Language) ، ریاضی (Math)، رشد اجتماعی (Social Development) و عادات کاری (Work Habits). این چند تا قسمت اولش جزو پایه‌های آموزش مونتسوری هستند. (حتما یه موقع سعی می‌کنم هر چیزی که از مونتسوری می‌دونم رو بنویسم ولی توضیح مختصری اینجا هست.)

بعد معلمشون تو این بخش‌ها بعضی‌جاها در حد کلیات که مثلا وقتی به مدرسه میاد علاقه‌مند به کاره یا با هم‌کلاسی‌هاش همکاری می‌کنه و به کارهای اونا دقت می‌کنه تا جزییات که مثلا با چه وسیله‌ای کار می‌کنه یا الان رو چه موضوعی کار می‌کنند (مثلا راه رفتن روی خط مستقیم، ریختن از یه ظرف به یه ظرف دیگه و …) علاقه‌ها و وضعیت سپهر رو نوشته بود.

اونجا که رفتم هم در راستای همین گزارش حرف زدیم. بیشتر من هنوز نگران این بودم که چقدر تو کلاس بازی و کار می‌کنه و هنوز تو اون مود تازه واردی هست یا نه. که معلمشون می‌گفت که اتفاقا تازگی می‌بینه که سپهر با صدای بلند بلندتری حرف می‌زنه و شعر می‌خونه که خب البته بهشون یاد می‌دن که باید با صدای داخل حرف بزنن (indoor voice) ولی خب می‌گفت که این نشونه خوبیه که شاده و داره جا می‌افته. خوشم اومد که به خیلی عادت‌های ریز سپهر هم دقت کرده بود. مثلا اینکه وسط هفت خط می‌گذاره. یا اینکه به موسیقی و ریتم علاقه داره و ریتم رو خیلی خوب درک می‌کنه (پرسید که تو خونه موسیقی کلاسیک گوش می‌دیم یا نه که متاسفانه نه! شاید باید گوش بدیم؟!) خلاصه خوب بود. کاش هر ماه یکی از این جلسه‌ها بود.

روز هفتم

باز هم در راستای فعالیت‌ فیزیکی سپهر رو تو یه کلاس ورزشی کنار خونه‌مون ثبت‌نام کردم. وقتی بهش می‌گم می‌خوایم بریم کلاس ورزش می‌گه نه نریم. تعجب کردم که چیزی که نمی‌دونه چیه چرا می‌گه نریم. بعد فهمیدم وقتی می‌گم کلاس فکر می‌کنه من می‌گذارمش می‌رم. وقتی فهمید من می‌مونم کلی ذوق کرد. اولش هم به معلمش می‌گه اون مامان منه! شب هم که علیرضا ازش می‌پرسه کلاست خوب بود می‌گه من و مامان رفتیم. اونجا البته اصلا سراغ من نیومد و بهش خوش گذشت. سرما خورده بود و خیلی سرحال نبود. امیدوارم دفعه دیگه بیشتر ورجه وورجه کنه.

سرما هم که گفتم خورده. امیدوارم همه پاییز و زمستون به سرماخوردگی نگذره. دکترش رو هم عوض کرده‌ام و تا حالا پیشش نرفتیم و نگران اون هم هستم. خدا کنه اصلا مجبور نشیم بریم دکتر.

روز پنجم

فکر کنم احساس تقصیر و مطمثن نبودن به کاری که کردی، کم و بیش جزو جدانشدنی پدر و مادر شدنه. ولی خب با بزرگ‌شدن بچه موردش تغییر می‌کنه. یادمه ماه‌های اول از هیچ کاری‌ام مطمئن نبودم. اینجا هم خیلی نوشتم راجع بهش. از غذا و خواب و حموم و بغل کردن و … . هی تو اینترنت می‌گشتم و هی گیج‌تر و گیج‌تر می‌شدم. ولی خب کم کم روال یه مقدار دستم اومد. و حالا یه احساس اطمینانی دارم. وقتی یه کسی رو که بچه کوچک‌تر داره می‌بینم احساس می‌کنم می‌تونم با اطمينان یه چیزایی که به نظر خودم خوب بوده بگم و یه چیزایی رو هم بگم که اصلا مهم نیست چکار می‌کنه و بعضی چیزا رو هم بگم باید سر کنی باهاش تا رد بشه.

در مورد همین الان سپهر هم تو خیلی موردها دیگه اون گیجی سابق رو ندارم. ولی تو یه مورد احساس شدید تقصیر می‌کنم (guilt)  و اون فعالیت فیزیکیه. من خودم از بچگی خیلی کم تحرک بودم. یادمه بابام بهم اصرار می‌کرد که بیا یه دقیقه تو حیاط  و من نمی‌رفتم. همین تازگی هم بود که بابام گفت که مامان بزرگم از بچگی بهم می‌گفته کشمش سایه خشک!! از بس دوست نداشتم بیرون برم. طپش قلبم هم مزید علت شده بود و دیگه حتی زنگ ورزش هم ورزش نمی‌کردم. حالا برای خودم هر عاقبتی داشته یا نداشته می‌گم خب مسوولش خودم هستم. ولی در مورد سپهر همه‌اش این احساس تنبلی بیرون نرفتن از یه طرف و احساس گناه که بچه باید فعالیت فیزیکی داشته باشه تو سرم با هم می‌جنگن. این یکی دیگه می‌دونم که صدتا روش درست و غلط نداره و یه چیزیه که باید خودم رو مجبور کنم. و سعی‌ام رو می‌کنم. اینجا هم نوشتم که شاید بیشتر مجبور بشم.