Tag Archives: نوامبر

روز بیست‌ و دوم

هفته دیگه به مناسبت روز شکرگزاری مهدکودک سپهر تعطیله. ولی امروز گفته بودن که می‌خوان ناهار Thanksgiving بدن. حتی برای بچه‌هایی که ناهار نمی‌مونن. گفته بودن که هر کسی هم می‌خواد از پدر مادرها می‌تونه بیاد کمک. منم گفتم که می‌تونم بیام.

معلمشون گفت که ساعت ۱۰ برم. تو کلاس که رفتم همه کنجکاو بودن که من کی‌هستم. هی بهشون گفتم که من مامان سپهر هستم. بعد می‌گن چرا اومدی؟ گفتم اومدم به معلمتون کمک کنم برای ناهار امروز. بعد اومدن هی منو بغل کردن!

تو یخچالشون پر از غذا بود. مدیرشون مواد اولیه رو خریده بود و هر کدوم از کلاس‌ها یه قسمتی رو درست کرده بودند. کلاس سپهراینا سیب‌زمینی و سیب‌زمینی شیرین کبابی شده درست کرده بودن. بعد دیگه همه غذاها رو بین همه تقسیم کرده بودن.

IMG_3629

قرار شد که من غذاها رو گرم کنم و بچینم تا ۱۰:۳۰ غذا بخورن. فرصت خیلی خوبی هم بود که تو این مدت که غذا گرم می‌کردم، بچه‌ها رو هم می‌دیدم. هم شخصیت‌هاشون رو هم اینکه روند کلاس چه طوریه. البته خب همون‌قدری که می‌شه در نیم‌ساعت با وجود آدم غریبه دید!

بعد بچه‌ها هم کمک کردند و میزها و صندلی‌ها رو چیدن. بعد یه قصه راجع به Thanksgiving معلمشون براشون خوند و بعد یکی یکی اسمشون رو گفت که هر کسی بره سر جاش بشینه. همون موقع مامان یکی دیگه از بچه‌ها هم اومد. بعد دیگه ما (دو تا مامان و معلم و کمک معلم) غذاها رو یکی یکی می‌بردیم پیش بچه‌ها و اگه می‌خواستن یه کمی براشون می‌ریختیم. سپهر اصلا انگار براش عجیب یا جالب نبود که با همکلاسی‌هاش داره ناهار می‌خوره. همه انواع غذاها رو که ازش می‌پرسیدن می‌گفت می‌خوره و مثل معمولش غذا خورد. مثلا پوره سیب‌زمینی رو خیلی دوست نداره و اونجا هم نخورد. بعد داشتم برای علیرضا تعریف می‌کردم چه غذاهایی بود، سپهر می‌گه من potatoش رو نخوردم mashedش رو خوردم! بعد هم هرکی غذاش تموم می‌شد خودش وسایلش رو جمع می‌کرد. البته خب بعضی‌ها مرتب‌تر و بعضی‌ها شلخته‌تر! دیگه منم باقیمونده غذاها رو جمع کردم و یه کم کمک کردم میزها رو تمیز کنن و سرجاش بگذارن.

دیگه نیم‌ساعت مونده بود به وقتی که باید سپهر رو می‌بردم. نمی‌دونستم همون موقع ببرمش یا برم و طبق روال معمول برگردم. دیگه تصمیم گرفتم که بهتره برم و روال معمول رو به هم نزنم. سپهر ولی ناراحت شد که من دارم می‌رم. احساس بدی خب داشتم ولی اون یکی دختره هم مامانش اومده بود هم یه کم ناراحتی کرد مامانش که رفت و بعد زود سرحال شد.

وقتی موقع برداشتن سپهر شد وقتی اومد تو ماشین همچین عصبانی بود و مثل همیشه خوش و خوشحال سلام نکرد. ولی خب بهش گفتم که دیدی بهت گفتم سروقت میام اومدم و اینا دوباره سرحال شد.

 

روز بیست و یکم

دیروز داشتم اتاق کار (office) مون رو مرتب می‌کردم. تو اتاق از همه بیشتر خرده ریزهایی داریم که خیلی وقتا نمی‌دونم باهاشون چیکار کنم. از همه سخت‌تر اون قسمتی که دلیل نگه‌داشتنشون یادگاری بودنه.

حقیقتش بدم نمی‌اد که یه انقلاب دیجیتال بکنم و همه یادگاری‌های فیزیکی رو تبدیل کنم به دیجیتال. یعنی ازشون عکس بگیرم. تازه خوبیش اینه که می‌تونیم برای عکس توضیح هم بنویسیم. این طوری جا نمی‌گیره. گرد و خاک نمی‌گیره. شاید بیشتر هم نگاهشون کنی به نسبت چیزایی که گذاشتی تو جعبه و سالی یه بار هم نگاه نمی‌کنی.

احتمالا دیگرانی هم هستند که مثل من فکر کنن. مثلا یکی از این چیزا نقاشی‌ها و کاردستی‌های بچه‌هاست. خب سپهر تابستون هر هفته یه سری نقاشی و کاردستی از مدرسه می‌اورد. تو خونه هم که حداقل روزی یه اثر هنری تولید می‌کنه. یه سری زیادیش رو که خیلی شبیه همه که می‌ریزیم دور. ولی باز هم یه تعدادیشون هستند. یه app هست به اسم artkive که اصلا برای همین درست شده. از کارای هنری بچه‌ات عکس می‌گیری و کنارش هم توضیح می‌دی. بعد دیگه می‌تونی با خیال راحت بندازیش دور. البته اگه دلت بیاد!

وقایع روز نوزدهم در روز بیستم

این هم پستی که  دیروز تا آخرش نوشته بودم و پرید.

چند وقت پیش عارفه از یک روزش عکس گرفته بود و گذاشته بود. منم سعی کردم همین کار رو بکنم. از حالا اخطار بدم که تعداد عکس‌ها زیاده. معمولا عکس از خودمون اینجا نمی‌گذارم ولی خب این دفعه استثنا قائل شدم!

صبح یه ربع دیرتر از هر روز از خواب بیدار شدم.
IMG_3442

کتری گذاشتم و ظرف‌ها رو از ماشین بیرون اوردم و صبحانه رو چیدم روی میز، تا سپهر و علیرضا بیدار بشن.

IMG_3443برای ظهر سپهر میوه قاچ کردم. سعی می‌کنم برای علیرضا ناهار بدم ببره. ولی هم دیر بود و هم غذا از دیشب کم مونده بود.

IMG_3448

سپهر هم بیدار شد و همه نشستیم به صبحونه خوردن. سپهر شیر خالی رو خیلی کم می‌خورد اینه که از بچگی صبحونه شیر موز می‌خورد. ولی تازگی اونو هم کم می‌خورد . اینه که گفتیم چه کاریه همون شیر خالی رو پس بخوره. ولی این دفعه بازم هوس شیر موز کرده بود و نسبتا خوب خورد.

IMG_3450

حاضر شدیم

IMG_3453

هر روز من اول علیرضا رو می‌رسونم ایستگاه اتوبوس. هم خودم کمتر رانندگی می‌کنم هم علیرضا زودتر می‌رسه به دانشگاه. ولی امروز هم خیلی دیر بود هم بارون می‌اومد. همه با هم رفتیم مستقیم به طرف مهدکودک سپهر.

IMG_3454بعد با علیرضا رفتیم یه کافی‌شاپ نزدیک دانشگاه نشستیم.

IMG_3455ساعت ۱۱ من راه افتادم که برم دنبال سپهر. برش داشتم و تو راه میوه خورد و تعریف کرد.

IMG_3457

سر راه رفتیم Staples. هی هم سپهر می‌پرسه که چرا L رو این طوری نوشته؟

IMG_3458

رسیدیم خونه و ناهار خوردیم.

IMG_3459

سپهر می‌گه که می‌خواد امروز رو زمین غذا بخوره. طبق دستور choose your battle این یکی چک و چونه رو بی‌خیال می‌شم و رو زمین غذا می‌خوره.

IMG_3460معمولا بعد از غذا حوصله جمع کردن ندارم! بی‌بی‌سی فارسی نگاه می‌کنم و

IMG_3461سپهر پیانو می‌زنه و من از روی دفترچه‌اش براش شعرا رو می‌خونم. نصفش رو بلد نیستم و اتفاقا سپهر هم همونا رو می‌گه بخون!

IMG_3462

بعدش می‌ره سراغ سرگرمی مورد علاقه‌اش که کشیدن تمام تابلوهای راهنمایی رانندگی و اسم خیابون‌ها و چراغ‌های راهنمایه.

IMG_3466وبازی‌های دیگه.

photo 1-3

برای سپهر یه عصرونه‌ای می‌آرم تا بخوره ظرف‌ها رو می‌گذارم تو ماشین و اشپزخونه رو یه کم مرتب می‌کنم. امروز کتاب‌خونه قصه‌خونی داره.می‌ریم اونجا.

photo 1-2

اونجا یکی از دوستام رو هم می‌بینم و با اون حرف می‌زنیم و بچه‌ها بدو بدو می‌کنن تا ساعت ۵:۳۰ می‌شه و باید بریم دنبال علیرضا.  سپهر چون ظهر نخوابیده حسابی خسته است و همین‌طور کتاب به دست تو ماشین خوابش برده. معمولا این جور وقتا مصیبته ولی خوشبختانه بیدار شد و با یکم بازی و شوخی سرحال شد و با علیرضا مشغول بازی شدن.

photo 2-2

تا من شام حاضر کنم.

photo 2-3

شام رو که خوردیم. علیرضا و سپهر می‌رن بالا که مسواک بزنه سپهر و بره بخوابه. منم ظرف‌ها رو جمع می‌کنم و اسباب‌بازی‌ها رو هم یه سر و سامونی می‌دم و خودم با یه چایی می‌آم بالا به نوشتن وب‌لاگ.

photo 3

روز نوزدهم

یعنی الان می‌تونم این صفحه کامپیوتر رو خورد کنم! یک ساعت واقعا شاید ه بیشتر نوشته‌ام. مثلا هم قراره اتوماتیک save کنه. نکرده که هیچ یهو هم قاطی کرده و همه چی پریده. واقعا الان دیگه نمی‌تونم بنویسم.

روز هجدهم

بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته امروز باز روتین هفتگی شروع شد. از یه طرف اومدن دوشنبه و شروع هفته برای من خوشاینده چون سپهر می‌ره مهدکودک و من یه دو سه ساعتی برای خودم دارم. ولی خب پر از استرس هم هست. از همه مهم‌تر صبح‌ها و راه افتادن از خونه. یاد بچگی خودمون می‌افتم و تازه می‌فهمم مامان بابای بیچاره‌مون چی می‌کشیدن! ما که بچه بودیم خونه‌مون هم به نسبت دور بود از مدرسه‌هامون و محل کار مامان و بابام. از خواب بلند شدن و بدو بدو صبحونه خوردن و حالا لباس‌هامون کجان و مقنعه اتو نشده و کیفم حاضر نیست و ناهار یادت نره و تغذیه یادت نره و … بعد تازه بعضی روزا می‌اومدیم سوار ماشین می‌شدیم ولی هوا سرد بود و ماشین روشن نمی‌شد حالا باید پیاده می‌شدیم و هل می‌دادیم!

خوشبختانه سپهر هنوز به اون سنی نرسیده که صبح سخت از خواب بیدار شه و اتفاقا کله سحر بیدار می‌شه. ولی خب می‌خواد بازی کنه و برای هر مرحله باید کلی چونه زد و اولتیماتوم داد تا انجام بشه. انواع کلک‌ها رو هم اجرا می‌کنیم ولی بعد از مدتی یا تکراری می‌شه یا بدتر مایه دردسر! مثلا برای اینکه بیاد و صبحونه بخوره علیرضا براش لقمه‌ها رو به شکل‌های محتلف درست می‌کرد. یه روز مثلا همه‌اش شش‌ضلعی. یا مثلا یه روز شبیه آدم با چشم و گوش و دهن. ولی خب بعد تبدیل شده بود به اینکه نه این شکل خوب نیست اون یکی شکل!