Tag Archives: نوامبر

روز هفدهم

– وقتی که سپهر رو بردم دکتر، گفت کسی تو خونه مریضه؟ گفتم نه. گفت یعنی هنوز نه! که خب بسیار قابل پیش‌بینی، من امروز سرما خوردم. البته خودم رو چشم نزنم معمولا من نمی‌گیرم از سپهر. بیشتر علیرضا می‌گیره. ولی این دفعه اصلا مریضی رو علیرضا اورد تو خونه!!!

پارک شهرمون یه قسمتی داره که یه سری خونه گذاشتن نماینده کشورهای دنیا. مثلا خانه ایران، خانه آلمان و …. هرکدوم یه ساختمون کوچولویی دارن و توشون هر کشوری چیزایی که نمایندگی کشورش رو بکنه گذاشته. یکشنبه‌ها یه چند ساعتی باز هستند و بعضی‌هاشون توش میان موسیقی محلیشون رو می‌زنند یا یه خوردنی مخصوصشون رو می‌دهند. مثلا ایران همیشه چایی از سماور با شیرینی کشمشی هست!

بعد معمولا اکثر یکشنبه‌ها تو محوطه چمنی که بین این خونه‌ها هست یکی از کشورها یه برنامه‌ای اجرا می‌کنه. معمولا ایران طرف عید برنامه داره.  یکی از دوستامون خبر داد که امروز هم برنامه دارن. تو سایتشون نوشته بود ساعت ۱۱ شروع می‌شه. ما هم گفتیم خب بریم اونجا هم برنامه رو ببینیم هم غذا بخوریم. چون معمولا تو برنامه‌های ایرانی از یه رستوران ایرانی غذا میارن. سروقت رسیدیم می‌بینیم هیچ خبری نیست. نگو برنامه ساعت ۲ تازه قراره شروع بشه. البته غذا خوشبختانه بود. دیگه شد پیک‌نیک خالی. ولی دیگه سپهر حوصله‌اش سر رفت و برگشتیم خونه و اصلا برنامه رو ندیدیم. نمی‌دونم نمی‌شد تو برنامه‌شون می‌نوشتند این موضوع رو؟ رو دیر اومدن ایرانی حساب کرده بودن فکر کنم.

 

روز شانزدهم

یکی از کادوهای تولد سپهر یکی از این ارگ‌های بچه‌گونه بود که سپهر خیلی باهاش بازی می‌کنه. و البته مامان بابای سپهر!

امروز علیرضا از رو اینترنت نت یه آهنگ رو که به ABC نوشته شده بود رو یکی از این index card ها نوشته بود و از روش می‌زد. سپهر تا اینو دیده اصرار که به منم از این کاغذها بده. گرفته و روش یه چیزایی نوشته بعد می‌گه نه اشتباه کردم. یکی بده. یکی دیگه گرفته و با یه دقت و تمرکزی روش یه چیزایی نوشته. بعد اورده می‌گه می‌خوام پیانو بزنم.

IMG_3439

 

حالا اگه حدس زدید چیا نوشته؟

البته بعدش هم همچین گذاشته جلوش و با پیانو یه چیزایی زده و شعر رو کامل و با جدیت خونده.

روز پانزدهم

ای بابا افتادم رو دور ننوشتن. دیروز تا دو دقیقه نشستم و یه کم وب‌لاگ خوندم سپهر بیدار شد و رفتم پیشش خوابیدم. سرما خورده و دیشب هم تب کرده بود. خوشبختانه امروز بهتره. بردمش دکتر. گفت هم ریه‌‌هاش هم گوشش و هم گلوش خوبه. ولی محض اطمینان قبل از هر وب‌لاگ خوندنی دارم می نویسم.

راستی دکتر رو عوض کردم. یه کمی اضطراب داشتم که هنوز دکتر رو ندیدیم و موقع مریضی برای اولین بار می‌ریم. تا حالا هر دو بار قبلی که دکتر عوض کرده بودیم برای چک‌آپ‌های ماهانه و سالانه بود. ولی خب خوشبختانه خوب بود. هم مطب خلوت بود. هم از آفیسشون خوشم اومد. نه تنها قسمت مریض‌ها از سالم‌ها جدا بود، حتی در ورودی‌شون هم جدا بود. البته دکتر اصلی نبود ولی خب به خاطر اینکه وقتی که زنگ زدم ۱۰ دقیقه بعد بهم وقت دادند. حالا تا ببینم چند وقت دیگه باز میام اینجا غر بزنم یا نه؟:))

یه چیزی که امروز که سپهر مهدکودک نرفت و با هم بودیم همش بهش فکر می‌کردم اینه که چقدر برای بچه‌ها comfort گرفتن (آرامش گرفتن؟) از دیگران مخصوصا مامان باباشون مهمه. و اینکه از کی هی ما کم‌تر و کم‌تر دنبال این comfort هستیم؟ یعنی بچه‌ها عصبانیت، درد، ناراحتی و حتی گشنگی‌شون با یه بغل آروم می‌شه. حتی وقتی از خود توه که عصبانی هستند. می‌دونم که خب بزرگ‌ها هم بدشون نمی‌آد که کسی باشه که بهشون آرامش بده ولی خب چون می دونن خیلی وقتا ممکن نیست با خوابیدن، قرص خوردن یا خرید کردن خودشون رو آروم می‌کنن. ولی خیلی وقتا هم هست که یه آدم بزرگ ترجیح می‌ده تنها باشه در حالی‌که بچه‌ها هیچ وقت دوست ندارن تنها باشن.

امروز صبح و عصر قرار بود فیلم Edison’s Day رو تو مدرسه سپهر نشون بدن. فیلم راجع به  یک روز زندگی یه پسریه که هم بابا و هم مامانش آموزش مونتسوری دیده‌ان و خونه‌شون با اصول اون چیده شده و اداره می‌شه. تعریفش رو شنیده بودم و قرار بود هم فیلم رو نشون بدن و بعدش پرسش و پاسخ باشه. صبح که خب چون سپهر نرفت مهدکودک نشد برم. عصر زودتر رفتم دنبال علیرضا که سپهر رو نگه داره و من برم فیلم رو ببینم ولی تو مدرسه هیچ خبری نبود. هیچ کس هم نبود که ازش بپرسم. حالا باید دوشنبه بپرسم ببینم چی شده بوده.

روز سیزدهم

گفتم که صبح‌ها می‌رم استارباکس.

یکی از کارمندهای اونجا یه دختره است که یه بار هم که بری می‌فهمی که خیلی خوش‌اخلاقه. با همه خوش و بش می‌کنه و کسایی که مرتب میان حسابی باهاش حرف می‌زنن. راجع به همه هم حواسش هست که چی معمولا سفارش می‌دن، با کی میان و با کی می‌رن و مثلا موهاشون کوتاه شده یا صاف شده یا بلند شده. همیشه وقتی چیزی سفارش می‌دی از پشت پیشخون میاد و  حتی اگه نشستی بیرون پیدات می‌کنه و بهت می‌ده .ولی وقتی بهش دقت کنی می‌بینی که خب با این همه حرف زدن و بعد رفت و آمد در واقع از بقیه کمتر کار می‌کنه. و باز اگه بیشتر دقت کنی می‌بینی که یه کمی هم شلخته است. مثلا وقتی رو میز رو تمیز می‌کنه همه چیز می‌ریزه و بعد مجبور می‌شه جارو بیاره. یا مثلا یه بار اومد شکرها رو پر کنه همه شکرها ریخت رو زمین. همون موقع نیومد جمع کنه. ملت اومدن همه شکرا پخش شد و یه عده گفتن ای وای اینجا چی شده. تازه جارو اورد جارو کرد.

اولا ازش حرصم می‌گرفت که از این مدل‌هاست که با همین حرف زدن خودش رو جا کرده و اینا!! ولی تازگی احساس می‌کنم شاید مخصوصا تو همچین محیطی وجود آدم‌های این طوری لازمه. چون خب اگه هر روز بدونی که وقتی میای دو دقیقه قبل از کار یا وسط یه روز خسته‌کننده قهوه می‌گیری و با یکی خوش و بش می‌کنی بیشتر میای یا مثلا بعضی از کسایی هم که میان اونجا آدم‌های مسنی هستند که شاید این تنها معاشرت روزشون باشه و این حسابی حواسش بهشون هست.

خلاصه مشتری‌ها که راضین ازش. همکاراش رو نمی‌دونم!

روز دوازدهم (نوشته شده در سیزدهم!)

دیروز ننوشتم. خوب داشتم پیش می‌رفتم‌ها. سعی می‌کنم امروز دو تا پست بنویسم. فعلا هم برای اینکه بعد از چک‌ و چونه‌های صبحگاهی یه کم آروم‌تر بشم از شیرین‌کاری‌های سپهر می‌نویسم.

– بی.بی.سی داشت یه کنسرت از حسین علیزاده پخش می‌کرد. تقریبا آخرش روشن کرده بودیم و نمی‌دونم دقیقا چی بود. ولی وقتی تموم شد و ملت دست زدند سپهر می‌گه «good job everybody!»

– دوشنبه که سپهر مدرسه‌اش تعطیل بود رفتیم مرکز خرید. اون‌جا یهو می‌گه «that’s funny. چرا u چشم چشم داره»! منظورش به آرم مغازه‌ ماست یخ‌زده فروشی بود.

Screen Shot 2013-11-13 at 9.00.37 AM

– ظهر بهش می‌گم خب بریم بخوابیم. کجا بخوابیم؟ می‌گه «اممم. مامان به نظر تو کجا بخوابیم؟ نظر تو چیه؟!»

– رو کاغد اینو نوشته و اورده داده می‌گه برای تو نوشتم.

IMG_3392