پنجشنبه هالووین بود. سال اول یکی از دوستامون برای سپهر یه لباس هالووین کادو اورد که تنش کردیم و خیلی با استقبال مواجه شد. البته از طرف کسایی که عکسش رو دیدن. خودش که یه ماهش بود! دو سال بعدش براش لباس خریدیم. ولی امسال در اثر معاشرت با دوستای هنرمند میخواستم خودم براش یه چیزی درست کنم. واقعا هم دیدم برای چیزی که یه بار دز سال میپوشه این همه پول دادن حیفه! یه ایدههایی هم داشتم ولی گفتم بگذار از خودش بپرسم. گفتم سپهر برای هالووین چی میخوای بشی میگه هیچی میخوام خودم باشم. میدونستم که خیلی خوب نمیفهمه معنی هالووین چیه. یه چند تا از کاراکترهایی که تو کتاباش هست و می دونستم دوست داره رو بهش میگم، با ناراحتی میگه نــــــــــــــــــــــه میخوام سپهر باشم.
دیگه حالا مونده بودم توش که چیکار کنم. دیگه یه کم فکر کردیم و اول به ذهنمون اومد که اسمش رو رو یه چیزی بنویسیم بندازیم گردنش. ولی خب بعد دیدم دیگرانی که میبیننش که نمیفهمن اصلا منظور چیه. بعد به ذهنم رسید که بنویسیم «خودم» (myself). دیگه با foam و رنگهای نارنجی و سیاه یه چیزی درست کردم و انداختیم گردنش. خودش هم خوشش اومده بود. بعد هم با دوستامون جمع شدیم و با بچههای اونا رفتیم به قولی قاشق زنی! یعنی دنبال شکلات آبنبات. البته سپهر ظهر نخوابیده بود و کلا خسته و منگ بود ولی براش جالب بود که میریم دم خونه مردم. از همه چیزایی هم که گرفت همهاش چشمش دنبال m&m بود. هنوز نمیدونم اونقدر فهمید چه خبره یا نه. برعکس تولدش که تا همین امروز یه چیزاییش رو یادآوری میکنه تا حالا هیچ یادآوری از شب هالووین و شکلات و آبنباتها یا چیزایی که دیده بود نکرده.
(شب بود و عکسا هیچکدوم خوب نشدن. )
راستی باید از تولدش هم بنویسم.