اینو خیلی وقت پیش نوشتم ولی مریضی و اینا ادامه داشت و نشد کاملش کنم.
دو هفته پیش شجاعتی به خرج دادم و با سپهر رفتیم مسافرت، بدون علیرضا. میدونم که خیلیها با بچه خیلی کوچیکتر تا ایران هم رفتهاند. ولی خب من ترسوام دیگه!
مامان و بابام ویزای کانادا گرفته بودند و داشتند میرفتند پیش داداشم. میدونستیم که دو روز بعد از اینکه میرسیدند تولد بابامه. مامانم یادآوری کرد که تولد هفتاد سالگی خواهد بود و میخواستیم با هم یه کادوی خوب بخریم. داشتم که به کادو فکر میکردم تو حرف زدن با ندا و فکرهای خودم و یکی دو تا پست وبلاگی و استتوس فیسبوکی به نظرم اومد که بهترین کار اینه که خودم و سپهر پاشیم بریم و سورپرایزشون کنیم.
خلاصه بلیط خریدم و به هر کسی هم که میگفتم داریم میریم مسافرت تاکید که حواسشون باشه به گوش مامان و بابا نرسه. مسیر رفت نسبتا خوب بود. علیرضا ما رو رسوند فرودگاه لوسآنجلس و از اونجا فقط دو ساعت و نیم راه بود که خوب گذشت. ولی درست همون موقع که داشتیم پیاده میشدیم سپهر شروع کرد به سرفه کردن. فکر کردم حساسیته ولی دیگه تا برسیم خونه معلوم شد که حسابی سرما خورده. از همون شب اول هم تب کرد! خلاصه اینم از شانس ما. با سرماخوردگی سپهر دیگه نه تونستیم جایی بریم نه اینکه تا قبل از اومدن مامان و بابا خیلی هم تدارکی ببینیم برای اومدنشون و تولد.
دیگه شب دوم سپهر رو که خوابوندیم خونه رو مرتب کردیم و داداشم و خانومش رفتن فرودگاه. برای اینکه سورپرایز تا دقیقه آخر حفظ بشه صندلی ماشین سپهر و کالسکهاش رو هم از تو ماشین برداشته بودیم. وقتی رسیدن مامانم از همهجا بیخبر اومد تو خونه من گفتم سلام! بابام که هنوز منو ندیده بود از صدای من و تعجب مامانم میگه فکر کرده بوده داداشم اینا طوطی گرفتن!
روز سوم یه کم سپهر حالش بهتر بود و با یکی از دوستای قدیمی قرار گذاشتیم که بعد از مدتها ببینمش. یه کم دم دریا رفتیم و کلی خرگوش دیدیم و سپهر هم کلی بهش خوش گذشت. ولی دوباره کم کم سپهر معلوم بود داره حالش خراب میشه و دوباره فرداش مریضداری بود. دیگه عصر به بهانه اینکه سپهر یه هوایی بخوره شاید حالش بهتر بشه مامان و بابا رو کشوندم بیرون و داداشم و خانومش که همه کارا افتاده بود به عهده اونا کیک و غذا و همه چی رو تند و تند حاضر کرده بودن. و دوباره تونستیم بابا رو سورپریز کنیم. سپهر هم البته دست کمی نداشت و حسابی گیج و ویج بود که چرا تولد خودش نیست!
برگشتنم چون شب بود رو دیگه به شهر خودمون گرفته بودم ولی خب به همین خاطر یه جا توقف داشتیم و طول مسافرت هم کلی طولانیتر بود که همینطوری اضطرابش رو داشتم و دیگه با سرماخوردگی سپهر بدتر هم بود. دیگه با یه کم خواب و یه کم گریه و کلی بهانهگیری رسیدیم.
ولی خوشحالم که رفتم. من که هیچ وقت نه تونستهام زبونی به مامان و بابام بگم که چقدر ازشون ممنونم (که حالا که خودم هم مامان هستیم میفهمم چه کار سختیه) و نه به خاطر دوری و بیعرضگی تونستهام عملی جبران کنم.