Monthly Archives: November 2007

تحولات دوران مدرسه

مژگان ازم دعوت کرده بود که از تحولاتم در مدرسه بگم.

-دبستان تا سال سوم که خیلی پرت بودم از دنیا. یه جوری انگار با دنیای بیرونم ارتباطی نداشتم. ولی خب از مدرسه خیلی خوشم میومد. می‌اومدم خونه فوری مشقام رو می‌نوشتم و بابا و مامانم رو مجبور می‌کردم بهم دیکته بگن.

– یه چیزی که تو اون سال‌ها احساس می‌کنم بیشترین اثر رو روم گذاشت رفتن به کانون پرورش بود. کلی اونجا کتاب می‌خوندم. اولین بار دفتر خاطرات نوشتن رو اونجا شروع کردم. نقاشی می‌کردیم و کار دستی درست می‌کردیم.

-کلاس چهارم و پنجم تازه فهمیدم که درسم خوب بوده! پنج تا دوست بودیم که با هم رفیق بودیم و درس می‌خوندیم. معلم اون سال‌هام خیلی بهمون اعتماد به نفس می‌داد و هیجان درس خوندن و رقابت رو بیشتر ‌فهمیدم.

– بعد از سه ماه رفتم مدرسه فرزانگان که اولش ضربه بسیار اساسی به اعتماد به نفس بود. سال اول واقعا سخت بود. سر هرچیزی زار زار گریه می‌کردم. ولی خب تو اولین امتحان ریاضی کلی نمره‌ام خوب شد و فهمیدم تنها راهی که دارم برای اینکه بچه تنبل کلاس نباشم اینه که ریاضی‌ام خوب باشه.

– سال سوم راهنمایی معلم زبانمون می‌شه گفت بزرگترین تاثیرها رو رو زندگی‌ام گذاشت.  زبان (که خب البته هم‌زمانش کانون هم می‌رفتم) رو خیلی جدی گرفتم اون سال‌ها، که واقعا خیلی جاها به نفعم شده. کتاب خوندن هم تازه می‌شه گفت از اون موقع شروع شد. تا قبلش سطحم از کتاب‌های کانون پرورش بالاتر نبود!!‌ولی اون سال‌ها کتاب‌هایی خوندم که هنوز هم اگه بحث کتاب خوندن بشه باید همون‌ها رو اسم ببرم (می‌تونم همین الان دو بازی یکی کنم و این یکی دعوت رو هم جواب بدم!)

-دبیرستان هم تا سال چهارم بیشتر درس خوندن بود که خب بیشتر به سمت ریاضی و کامپیوتر بود. از نقطه نظر الان نگاه کنم هم خب برنامه نویسی و اینا  از اون موقع شروع شد. البته عامل اصلیش بابام بود که واسمون کامپیوتر خرید! من تمرین‌های مدرسه رو که می‌نوشتم اجرا می‌کردم و بعد پرینت می‌گرفتم می‌بردم. دیگه آخر خودشیرینی

اون‌قدرها هم بجه خر خون نبودم‌ها. بچه مثبت هم همین‌طور، از نظر خودم البته. دوستای هم مدرسه‌ای که اینجا رو می‌خونین شما بگین.

قبل از دعوت هم بگم که به نظرم این بازی‌ها خوبن برای اینکه خیلی وقتا یه موضوع به آدم می‌دن برای نوشتن. یه موضوعی که یه دوستی پیشنهاد داده. من خودم اگه اون لحظه موضوع جذبم نکنه یا چیزای بهتر داشته باشم نمی‌نویسم. شاید این که اسم دعوت روشه باعث بشه آدم فکر کنه جواب ندادن رد کردن دعوته. من خودم این احساس رو ندارم امیدوارم کسایی که دعوت می‌کنم یا دعوتم کردن هم این حس رو نداشته باشن.

من هم دنیای رنگارنگ، روزگار نو، لحظه‌های نقره‌ای، تو کی هستی ، فصل بعد و خودیافته رو دعوت می‌کنم.

این هفته

برای اینکه دلتون یه ذره به حال من بسوزه این برنامه این هفته منه:

mydeadlines.jpg

فردا میان‌ترم take home رو باید تحویل بدم. ۴۲ تا سوال! نمی‌دونم چرا اینجا به میان‌ترم به جای midterm می‌گن prelim.

چهارشنبه یه تمرین باید تحویل بدم. یه مقاله برای کلاس بحث بخونم و یه مصاحبه دارم. نپرسین برای کجا که از جواب دادن معذورم! (برای جلوگیری از ضایع شدن‌های بعدیش!)

جمعه و یکشنبه هم دو تا تمرین دیگه. حالا چرا دارم وب‌لاگ می‌نویسم خدا می‌دونه. حالا که اینجاییم اینو هم ببینین (عکسش مال دیشبه):

weather.jpg

این هوای این هفته تو شهر ماست. کیف می‌کنین از تنوع؟توجه کنید به چهارشنبه، برف :((

کامنت مطلب قبل.

با بحث‌هایی که تو کامنت‌های پست قبلی پیش اومد، باید بشینم فکر کنم و یه چیز خوب بنویسم. نه اینکه فکر نکرده باشم. وقتی که خوندم خیلی ناراحت شدم و از اون موقع کلی فکر کردم که چرا ناراحت شده‌ام.

اول اینکه آدم وقتی از شنیدن خبر مرگ یه شاعر خوب ناراحتی‌ش رو ابراز می کنه انتظار نداره یکی همچین نظری بذاره. دوم اینکه یکی میاد و خیلی راحت این حرف رو خیلی کلیشه‌ای می‌زنه و می‌ره. می‌گم کلیشه‌ای چون فکر کنم تو کامنت‌های همه کسایی که خارج از ایران زندگی می‌کنن حتما یه بار همچین حرفی دیده می‌شه، در حالی که خودم و خیلی از همه اون کسایی که همچین حرفی رو شنیدن هر روز زندگی‌شون این کلنجار رو با ذهن خودشون دارن. این که حالا که تو ایران زندگی نمی‌کنی چه جوری می‌خوای باشی نسبت به کشورت؟ چرا جمع ببندم؟ من خودم یکی دارم همه این کلنجارها رو. راستی این نکته رو بگم که بر خلاف نظر این خانوم یا آقایی که کامنت رو نوشتن، این طوری نبوده که من نتونستم ایران زندگی کنم و اومده باشم. کسی که تو ایران از زندگیش راضی نبوده و به همین خاطر اومده جایی که بهتر زندگی کنه به نظر من خیلی آدم شجاعی بوده و من خیلی تحسینش می‌کنم. ولی من خودم وقتی ازدواج کردم اومدم و اگه علیرضا ایران بود منم الان ایران زندگی می‌کردم. خیلی شوهرذلیلی به نظر میاد؟ اونو باید یه جای دیگه بحثش رو کرد!

و اما راجع به کلنجارها. یکی از مهم‌ترین‌هاش برای من مساله زبانه. خب اگه حالا فعلا دارم اینجا زندگی می‌کنم چقدر باید انگلیسی خرف بزنم و تمرین کنم و چقدر فارسی؟ رادیو فارسی گوش کنم یا انگلیسی؟ کتاب فارسی بخونم یا انگلیسی؟ وب‌لاگ فارسی بنویسم یا انگلیسی؟ یکی دیگه مراسم‌ها است، هنوز باید با شدت و حدت عید و شب یلدا برگزار کرد یا می شه بهش کرسیسمس و هالووین رو هم اضافه کرد؟ و خب خبرها، دیگه از دستم در رفته تعداد بارهایی که صفحه اول browserم رو از بی‌بی‌سی فارسی به بی‌بی‌سی انگلیسی  بعد ان.پی‌.آر و بعد اصلا صفحه خالی تغییر داده‌ام.

خودم هم همینم. اینجا برای همه ایرانی هستی و باید نظرهای حاضر و آماده در مورد  آخرین حرفای آقای احمدی‌نژاد از تو جیبت درآری و بعد برای هم‌کشوری‌های خودت دیگه خارجی شدی و حق ناراحت شدن هم نداری. ولی با همه اینا به نظرم همین سوال‌ها و همین حرف‌های خیلی وقتا برخورنده که باعث می‌شن آدم به چیزایی که تو اعتقاداتش رسوب کرده یه تکونی بده و بی‌خوداش رو بریزه دور خیلی ارزش دارن.