Monthly Archives: January 2011

چهار ماهگی یا شش ماهگی؟

گفتم حالا که راجع به زمان غذا خوردن بچه نوشته بودم خبر امروز رو هم راجع بهش بنویسم. ۴ تا محقق بریتانیایی یه مقاله‌‌ای چاپ کرده‌اند که توش گفته‌اند بهتره بچه‌ها از ۴ ماهگی غذای کمکی بخورند و تا ۶ ماهگی صبر نکنند. گفته‌اند که تحقیقاتشون نشون داده که بچه‌هایی که تا ۶ ماهگی فقط شیر مادر خوردند کمبود آهن و کم‌خونی داشته‌اند. همین‌طور بیشتر آلرژی و بیماری‌های روده توشون دیده شده. ولی خب از اون طرف تایید کرده‌اند که بچه‌هایی که تا ۶ ماهگی فقط شیر مادر خورده‌اند کمتر بیماری‌های عفونی گرفته‌اند. بنابراین نتیجه گرفته‌اند که تو کشورهایی که پیشرفته نیستند و از لحاظ بهداشت و مواد غذایی فقیرند تا ۶ ماهگی شیردادن قابل دفاعه ولی در کشورهای پیشرفته خوبه که زود شروع بشه.

ولی این حرفشون حسابی جنجال برانگیز بوده مخصوصا از طرف گروه‌هایی که برای شیرمادر دادن تبلیغ می‌کنند. سازمان بهداشت جهانی هم با حرفشون مخالفت کرده و گفته هنوز توصیه‌شون همون ۶ ماهه. یکی از ایرادهای اساسی که بهشون گرفته‌اند اینه که ۳ تا از این محقق‌ها از شرکت‌‌هایی که غذای کمکی بچه درست می‌کنند قبلا پول گرفته بودند.

البته خب این مساله دائم تو خیلی از پروژه‌های تحقیقی مشکل‌ساز می‌شه. یه جایی مثل سازمان بهداشت که اون‌قدر پولی نداره بده کسی تحقیقی بکنه. پول دست همین شرکت‌های خصوصیه. آدم نمی‌دونه که واقعا چقدر پول گرفتن از اینا باعث تاثیر رو کار می‌شه ولی خب اینو می‌دونم که اگه آدم بخواد همه این جور تحقیق‌ها رو رد کنه خیلی چیزی باقی نمی‌مونه! خود این محقق‌ها هم گفته‌اند که تو این پروژه بخصوص پولی از شرکت غذایی نگرفته‌اند.

یه نکته جالب هم برای من این بود که در کل دنیا ۳۵ درصد تا ۶ ماهگی فقط شیر مادر می‌دهند و در آمریکا ۱۳ درصد.

خبر در اخبار نیچر

خبر در بی.بی.سی فارسی

خبر در ای.بی.سی

مشکلات چشم و باز هم غذای کمکی

سپهر از روزای اولی که به دنیا اومد چشم چپش خیلی بیشتر اشک میومد. دکتر گفت که بعضی وقتا هنوز غده‌های اشکی خوب تنظیم نشده‌اند و خودش خوب می‌شه. ولی هنوز که ۴ ماهش هم رد شده خوب نشده و ایران که بودیم خیلی بدتر هم شد. چشمش قی شدید می‌کرد طوری که صبح چشماش خوب باز نمی‌شد. یادم بود که بچه بودیم ما هم این‌طوری می‌شدیم و خیلی واگیر هم بود. دیگه با اب گرم یا چایی کمرنگ با پنبه تمیز می‌کردیم. وقتی اینجا اومدیم برای ویزیت چهار ماهگی که بردیم به دکتر نشون دادیم. البته از وقتی اومده بودیم بهتر شده بود خیلی. دکتر گفت که سفیدی چشماش سفیده و سرخ نشده و اون مریضی نیست (اینجا بهش می‌گن conjunctivitis یا چشم صورتی pink eye). گفت اگه باز بد شد بیارینش. دیروز صبح باز زیاد شده بود. دیگه زنگ زدم به دکتر. دکتر خودش نبود و یه دکتر دیگه بود. نگاه کرد و گفت که نه چیزی نیست و این همون راه غده‌های اشکیه که یه کم تنگه و به مرور زمان درست می‌شه و به طور متناوب ممکنه صبح‌ها این‌طوری بشه وبعد باز خوب بشه و فقط تمیزش کنید و کنار چشمش رو ماساژ بدید.

این یکی دکتره که دیدیمش این بار اتفاقا جزو دکترایی بود که تو بیمارستان سر زده بود بهمون و سپهر رو معاینه کرده بود. وقتی می‌خواستیم دکتر انتخاب کنیم علیرضا گفت این خانومه خوب بود. بقیه فقط معاینه می‌کردند ولی این بچه رو برداشت. عوض کرد و بعدش هم بغلش کرد. ولی وقتی از بیمارستان مرخص شدیم برای اولین ویزیت که رفتیم دیدیم که دکترای خانوم اون مطب همه نیمه وقت کار می‌کنند. منم اون موقع وسواس داشتم که هرلحظه‌ای که اراده کنیم خوبه دکتره باشه و این حرفا! این شد که دکتر فعلی رو انتخاب کردیم.

دیروز که شانسی اون یکی دکتره بود به علیرضا گفتم اگه بازم ازش خوشمون اومد اصلا عوض می‌کنیم دکتر رو. این جوون‌تر هم بود و گفتم خوبه که راجع به غذا هم بپرسم. گفت که ما قبلا می‌گفتیم تا ۶ ماهگی صبر کنید ولی حالا می‌گیم اگه می‌خوای از ۴ ماهگی هم می‌تونی شروع کنی. گفتم من عجله‌ای ندارم فقط گفتم شاید این طوری سیرتر بشه و کل شب رو بخوابه.

به این نتیجه هم رسیدیم که دکتر خودمون هم که همینا رو گفت و خوش‌اخلاق‌تر هم هست پس دکتر رو عوض نمی‌کنیم.

چهارماهگی

پسرک ما هم چهارماهه شد. حسابی بزرگ و شیطون شده.

– درست در آخرین روز سه ماهگیش غلت زد. داشتم لباساش رو می‌گذاشتم از چمدون تو کمد که برگشتم دیدم رو شکمشه. رفتم دوربین اوردم و برش گردوندم که بازم چرخید. الان دیگه حسابی ماهر شده و ظرف چندثانیه برمی‌گرده. البته خیلی از رو شکم بودن خوشش نمی‌آد. پا می‌زنه که بره جلو و وقتی نمی‌تونه شاکی می‌شه.

– برای چهارماهگیش بردیمش دکتر. وزنش ۸ کیلو و ۵۱ گرم شده که همچنان در محدوده ۹۰ درصده. قدش هم ۶۳.۵ سانت شده که اونم در محدوده ۵۰ درصده.

– چون تا ۶ ماهگی دکتر رو نمی‌بینیم راجع به غذا دادن هم باهامون صحبت کرد. گفت ما می‌گیم بین ۴ تا ۶ ماهگی می‌تونین شروع کنین. چون سپهر به غذا خوردن علاقه داره (به عبارتی شکموه!) و هنوز تقربیا دو ساعت یه بار شیر می‌خوره و شبا رو کامل نمی‌خوابه گفت اگه بخواین می‌تونین همین امروز برین و براش غذا بخرین و شروع کنین. ولی من هنوز شک دارم. اولا که می‌بینم دکترا جدیدا می‌گن بعد از ۶ ماه. و می‌گم شاید چون این دکتره نسبتا سنش زیاده اینو می‌گه. بعد هم با اینکه کلا غذا دادن به بچه به نظرم هیجان انگیز میاد و مخصوصا اگه باعث بشه فاصله بین شیر خوردنش کم بشه کارا برای من راحت‌تر می‌شه ولی می‌ترسم که همین باعث شه شیرم کم بشه.خلاصه اینکه فعلا تصمیمی به غذا دادن نداریم. با یه دکتر دیگه هم می‌خوام مشورت کنم و ببینم نظر یه دکتر جوون‌تر چیه.

– واکسن‌های ۴ ماهگی رو هم زد که یادآور همون ۵ تایی بود که دفعه قبل زده بود. خیلی دلم سوخت براش وقتی اولین آمپول رو بهش زدن از تعجب چشماش گرد شده بود. بعد هم که شب تب کرد. فعلا راحت شدیم باز تا ۶ ماهگی.

– دکتر گفت که این دوره ۴ تا ۶ ماه به نظر اون از باحال‌ترین دوره‌های بچه‌هاست. خیلی ارتباط برقرار کردنش بهتر می‌شه. کم کم تو گرفتن اشیا خیلی بهتر می‌شه و حتی می‌تونه چیزا رو از این دست به اون دست بده. شروع می‌کنه به نشستن. ما هم حسابی هیجان‌زده‌ایم که ببینیم این دو ماه چه‌جوری خواهد بود.

سفر به ایران-۲

و اما مسافرت ایران. وقتی آدم‌ها ازم می‌پرسن خوش گذشت یا نه واقعا نمی‌دونم چی جواب بدم. بعد از ۷ سال و نیم رفتن یعنی که تو این سال‌ها هی فکر کرده بودم که برم ایران چی کارها خواهم کرد. دلم می‌خواست همه رستوران‌ها و کافی‌شاپ‌هایی که هرباری که این ور اون ور توصیفشون رو خونده بودم برم. ذرت مکزیکی و آیس‌پک رو امتحان کنم. برم کتاب‌فروشی‌های انقلاب و یه سر هم برم  کتاب‌فروشی اگر. دانشگاه برم ببینم چه جوری شده و کسی از آشناهای قدیمی مونده یا نه. با هم اتاقی‌های خوابگاه برم پارک ملت. ….. خلاصه کلی خیال‌پردازی کرده بودم.

ولی با بچه،  اونم تو اون هوای آلوده یه همت خیلی اساسی می‌خواست. مخصوصا که کرج بودیم و هر رفت و آمدمون به تهران بیشتر از یه ساعت وقت می‌برد و ۲۰-۳۰ تومن خرج برمی‌داشت. ذرت مکزیکی رو یه بار برادر علیرضا خرید و امتحان کردیم. بچه‌های دانشگاه رو فاطمه یه قرار گذاشت ولی وسط هفته بود و خیلی نبودیم. البته شاید هم دیگه کسی ما رو یادش نمی‌آد. کتاب‌فروشی اگر رو خودم نتونستم برم ولی بابام رو فرستادم یه سری کتاب با راهنمایی اونا برای سپهر خرید.بازار قائم هم که تو دوران دانشجویی پاتوقمون بود رو رفتم با دخترخاله‌ام. هنوز همون‌طوری بود. حتی لوازم تحریری که همش می‌رفتم سراغش هنوز بودش. ولی حتی فامیل‌ها رو که فکر می‌کردم حتما ببینم همه رو نتونستم ببینم. شیراز هم که نشد بریم.

می‌دونم که با این اوصاف نباید ایران رو قضاوت کنم. ولی چیزایی که تو این سفر دیدم مقدار زیادی حالم رو گرفت. رانندگی و ترافیک واقعا سرسام آور بود. یادمه اولین بار که رفتیم نیویورک و شلوغی و درهم برهمی اونجا رو دیدیم گفتیم ببین پس هر شهر شلوغی این طوریه. ولی این بار دیدیم که درهم برهمی ترافیک تو تهران اصلا یه چیز دیگه است. همیشه با بچه‌ها می‌گیم که ایران بودیم فکر می‌کردیم دست‌انداز و چاله تو خیابون مال ایرانه ولی اینجا دیدیم عجب چاله‌هایی هست تو خیابون. ولی باید دوباره برمی‌گشتیم که ببینیم چاله و چوله تو ایران کلا تعریفش فرق داره. به چشم خودم دیدم که ملت به جای اینکه از پل عابر که پله برقی هم داشت برن اون طرف، از  نرده‌های وسط خیابون می‌رفتن بالا.

ولی بیشتر از همه اینا اینه که بهترین شهر دنیا هم که باشی خونه خودت یه چیز دیگه است. و انگار دیگه اینجا خونه ما شده. سپهر رو که می‌خواستیم حموم کنیم وان نداشت. لباساش رو که می‌خواستیم بشوریم مایع شوینده خودش نبود. وقتی یه شب تب کرد نمی‌تونستم فوری همون موقع زنگ بزنم به دکترش که حالا چی کار کنم. اینم بگم که بخندین ولی استفاده از توالت ایرانی واقعا سخت بود!

خلاصه اینکه برگشتیم خونه. تولد وب‌لاگم هم ۱۳ دسامبر بود و ۹ ساله شد. سال ۲۰۱۱ هم شروع شد که البته ما لحظه افتادن توپ رو خواب بودیم. امیدوارم تو سال جدید آدم مرتب منظم‌تری بشم که نتیجه‌اش هم بشه که بیشتر بنویسم.